پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

آیین‌نامه‌ اجرایی‌ مدارس‌

مقدمه‌:
اهمیت‌ و نقش‌ آموزش‌ و پرورش‌ در بهسازی‌ و توسعه‌ زندگی‌ فردی‌ و اجتماعی‌ موجب‌شده‌است‌ که‌ جامعه‌ و اولیای‌ دانش‌آموزان‌ انتظار داشته‌ باشند که‌ مدرسه‌ محیطی‌ رشد دهنده‌، پویا وزمینه‌ساز پرورش‌ استعدادهای‌ بالقوه‌ و خداداد فرزندان‌ آنان‌ باشد.تحقق‌ اهداف‌ متعالی‌ آموزش‌ وپرورش‌ ولزوم‌ توجه‌ به‌ روحیات‌ و ویژگیهای‌ نسل‌ جوان‌،تفاوتهای‌ ناشی‌ از شرایط جغرافیایی‌ ومحیطی‌ و محدودیت‌ منابع‌ و امکانات‌،ایجاب‌ می‌کند که‌ اداره‌ امور مدارس‌ مبتنی‌ بر افزایش‌ قدرت‌تصمیم‌گیری‌، استقلال‌نسبی‌،انعطاف‌ پذیری‌ و روشهای‌ غیر متمرکز و مشارکت‌جویانه‌ باشد تابتواند فضای‌ عمومی‌ مدرسه‌ را پویا،پرنشاط و فعال‌ نموده‌ و توانمندی‌ها و خلاقیت‌های‌مدیران‌،معلمان‌ و دانش‌آموزان‌ را به‌ خوبی‌ شکوفا و متجلی‌ سازد.بدین‌ جهت‌ لازم‌ دیده‌شد آیین‌نامه‌اجرایی‌ مدارس‌ با توجه‌ به‌ سیاست‌ها و راهبردهای‌ اساسی‌ آموزش‌ و پرورش‌ از جمله‌تمرکززدایی‌،مدرسه‌ محوری‌ و توسعه‌ مشارکت‌ همه‌ بعدی‌ تنظیم‌گردد و با تفویض‌ اختیارات‌ لازم‌به‌ مدارس‌،زمینه‌ مناسب‌تری‌ برای‌ تحقق‌ اهداف‌ تعلیم‌ و تربیت‌ فراهم‌شود.

ادامه مطلب ...

سخنان زیبای گابریل گارسیا ماکز نویسنده معروف کلمبیایی

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

شعری زیبا از یک کودک آفریقایی

شعری بسیار زیبا از یک کودک آفریقایی که نامزد جایزه بهترین شعر سال 2008 شد*

When I born, I black
When I grow up, I black
When I go in Sun, I black
When I scared, I black
When I sick, I black
And when I die, I still black


And you white fellow
When you born, you pink
When you grow up, you white
When you go in sun, you red
When you cold, you blue
When you scared, you yellow
When you sick, you green
And when you die, you grey
And you calling me colored

فرو خوردن خشم برای سلامت قلب ضرر دارد

خطر بروز حمله قلبی در مردانی که خشم خود را از ناملایمتی در محل کار نشان نمی دهند، دو برابر افزایش می یابد.محققان سوئدی پس از بررسی سلامت جسمی نزدیک به ۲۸۰۰ کارمند مرد در شهر استکهلم متوجه رابطه میان بروز خشم و بیماری قلبی شدند.
این افراد که متوسط سنی آنها ۴۱ سال بود، در فاصله زمانی سال ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۵ مورد آزمایش های پزشکی قرار گرفتند و از آن زمان تا سال ۲۰۰۳ تحت نظر بودند.
در این مدت ۴۷ تن از افراد مورد مطالعه در اثر حمله قلبی یا اختلال های قلبی-عروقی درگذشتند.
محققان موسسه تحقیقات استرس در سوئد پس از بررسی مرگ این افراد به این نتیجه رسیدند افرادی که پس از بروز مشکل در محل کار، سکوت می کنند یا از کنار موضوع می گذرند، احتمال ابتلای خود به اختلال های قلبی را دو برابر افزایش می دهند.
به گفته این محققان، تنش ایجاد شده در اثر عصبانیت باعث افزایش فشار خون می شود و اگر به نحوی این تنش کاهش نیابد، سیستم قلبی-عروقی آسیب می بیند.
دکتر کونستانزه لینه وبر که سرپرستی محققان را بر عهده داشت در این باره گفت: "قبلا هم در این باره تحقیقاتی انجام شده بود ولی نکته قابل توجه ارتباط شدیدی است که میان فروخوردن خشم و بیماری قلبی وجود دارد."
به گفته او اثرات منفی این موضوع در افراد کم تحرک و سیگاری بیشتر است.
جودی او سالیوان از مسوولان بنیاد قلب بریتانیا هم در این باره گفت: "استرس به تنهایی یک عامل خطرزا برای ایجاد بیماری قلبی و عروقی نیست ... نکته مهم پیدا کردن راه هایی برای برخورد مثبت با استرس در منزل یا محل کار است."

یکی بو دیکی نبود . . .

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند

منار


مرد متمولی به نزد عالمی رفت وعرضه داشت: ای عالم!خداوند مرا مکنتی بخشیده. حال که بی نیازم، اراده کرده ام قسمتی از آن را به طریق خیر اندازم. تو را در این باب نظر چه باشد؟


عالم گفت: مر مرا نظر آن باشد که مناری بر این مسجد بنا کنی تا به یادگار ماند و عطش خیر خواهیت بنشاند.


چون منار بنا گردید، عده ای بر مرد متمول اعتراض آغازیدند که ای مرد! این منار از چه بنا نموده ای که نه کار دنیایت راست گرداند و نه آخرتت را به کار آید.


مرد متمول چون این بشنید غصه ها بخورد وعرض حال پیش عالم ببرد که ای عالم! چرا به چنین راهم رهنمون گشتی؟ که مرا با تو سرصداقت بود و انتظارم از تو، شفقت.


عالم از پس تأملی بگفت:ای مرد! چون تو «درهم» و «دینار» به حرام گرد آورده ای؛ خواستم سنگ و گلی باشد برآمده برهم .آوار و بی آزار، تا اثری از آن بر نخیزد و ایمانی به پای آن نریزد.                                                               

داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: « نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بودآن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد به کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

لئو تولستوی

۱۸۷۲

داستانهای شیرین " بهلول ". ( قسمت سوم)

خلیفه شدن بهلول

هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه
باشی؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسی:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو که خلیفه ای ،
" مرگ دو بهلول " را ندیده ای.


سکته نافص

روزی بهلول را خبر آوردند که فلانی سکته ناقص کرده
است.
بهلول گفت:
اگر او را" مغزی کامل بودی " ، سکته ناقص
ننمودی...؟!


دست و پا زدن بهلول

بهلول را دیدند بر بالای تپه ای نشسته و دست و پا
همی زد.
پرسیدند : تو را چه می شود که دست و پا همین زنی؟
گفت:
نا گهان در " فکر" فرو رفته ام ، دست و پا می زنم
تا از" آن بیرون آیم. "
( عحبا که این بهلول ما ، آگاه هم بوده است از این :
" مباحث روان شناختی." )

ادامه مطلب ...

داستان های شیرین " بهلول ".( قسمت دوم)

سبک بودن اندیشه



بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!


جنون

کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:
" جنون" می خواهد...!!!!! "


نردبانی دو طرفه

بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که
از یک طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".

مشترک

بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!



عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول

روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.

به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی

به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش

ادامه مطلب ...

داستان های شیرین " بهلول ". ( قسمت اول )

بهلول در نزد خلیفه

روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید "
نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت
خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد
سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای
شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:

برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار
دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان می گوید:
مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها "
نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو.
ممکن است که :
" خریت " آنها در تو اثر کند.


الاغ عمرش را به خلیفه داد

بهلول روزی پای بر جاده ای می گذاشت.
کاروان خلیفه ( هارون الرشید ) با جلال و
شکوه و آشکار شد.
خلیفه خواست ، با او شوخی کند.
گفت : موجب حیرت است که تو را پیاده
می بینیم ! پس" الاغت " کو ؟
بهلول گفت: همین امروز عمرش را داد به
" شما."


طول عمر

ابلهی از بهلول پرسید :
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!

ادامه مطلب ...