مقدمه:
اهمیت و نقش آموزش و پرورش در بهسازی و توسعه زندگی فردی و اجتماعی موجبشدهاست که جامعه و اولیای دانشآموزان انتظار داشته باشند که مدرسه محیطی رشد دهنده، پویا وزمینهساز پرورش استعدادهای بالقوه و خداداد فرزندان آنان باشد.تحقق اهداف متعالی آموزش وپرورش ولزوم توجه به روحیات و ویژگیهای نسل جوان،تفاوتهای ناشی از شرایط جغرافیایی ومحیطی و محدودیت منابع و امکانات،ایجاب میکند که اداره امور مدارس مبتنی بر افزایش قدرتتصمیمگیری، استقلالنسبی،انعطاف پذیری و روشهای غیر متمرکز و مشارکتجویانه باشد تابتواند فضای عمومی مدرسه را پویا،پرنشاط و فعال نموده و توانمندیها و خلاقیتهایمدیران،معلمان و دانشآموزان را به خوبی شکوفا و متجلی سازد.بدین جهت لازم دیدهشد آییننامهاجرایی مدارس با توجه به سیاستها و راهبردهای اساسی آموزش و پرورش از جملهتمرکززدایی،مدرسه محوری و توسعه مشارکت همه بعدی تنظیمگردد و با تفویض اختیارات لازمبه مدارس،زمینه مناسبتری برای تحقق اهداف تعلیم و تربیت فراهمشود.
شعری بسیار زیبا از یک کودک آفریقایی که نامزد جایزه بهترین شعر سال 2008 شد*
When I born, I black
When I grow up, I black
When I go in Sun, I black
When I scared, I black
When I sick, I black
And when I die, I still black
And you white fellow
When you born, you pink
When you grow up, you white
When you go in sun, you red
When you cold, you blue
When you scared, you yellow
When you sick, you green
And when you die, you grey
And you calling me colored
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: « نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بودآن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد به کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
لئو تولستوی
۱۸۷۲
خلیفه شدن بهلول
هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه
باشی؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسی:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو که خلیفه ای ،
" مرگ دو بهلول " را ندیده ای.
سکته نافص
روزی بهلول را خبر آوردند که فلانی سکته ناقص کرده
است.
بهلول گفت:
اگر او را" مغزی کامل بودی " ، سکته ناقص
ننمودی...؟!
دست و پا زدن بهلول
بهلول را دیدند بر بالای تپه ای نشسته و دست و پا
همی زد.
پرسیدند : تو را چه می شود که دست و پا همین زنی؟
گفت:
نا گهان در " فکر" فرو رفته ام ، دست و پا می زنم
تا از" آن بیرون آیم. "
( عحبا که این بهلول ما ، آگاه هم بوده است از این :
" مباحث روان شناختی." )
سبک بودن اندیشه
بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!
جنون
کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:
" جنون" می خواهد...!!!!! "
نردبانی دو طرفه
بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که
از یک طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".
مشترک
بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!
عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
بهلول در نزد خلیفه
روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید "
نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت
خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس کرد
سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای
شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:
برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار
دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان می گوید:
مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها "
نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو.
ممکن است که :
" خریت " آنها در تو اثر کند.
الاغ عمرش را به خلیفه داد
بهلول روزی پای بر جاده ای می گذاشت.
کاروان خلیفه ( هارون الرشید ) با جلال و
شکوه و آشکار شد.
خلیفه خواست ، با او شوخی کند.
گفت : موجب حیرت است که تو را پیاده
می بینیم ! پس" الاغت " کو ؟
بهلول گفت: همین امروز عمرش را داد به
" شما."
طول عمر
ابلهی از بهلول پرسید :
آدمی را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمی را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!