ملانصرالدین کیست و در چه زمانی میزیسته است، چگونه شخصیتی بوده و اساساً چنین شخصی وجود حقیقی داشته است یا ساخته و پرداخته ذهن ملتهاست. اینها سوالاتی است که ذهن بسیاری از مردم، چه عادی و چه کارشناسان و فولکولورشناسان در سرتاسر دنیا را به خود مشغول داشته است.
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house,
because it means that I am alive
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام
I am thankful for being sick once in a while,
because it reminds me that I am healthy most of the time
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم
I am thankful for the husband who snoser all night,
because that means he is healthy and alive at home asleep with me
خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes,
because that means she is at home not on the street
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند
I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed
خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag,
because it means I have enough to eat
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day,
because it means I have been capable of working hard
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت
کار کردن را دارم
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning,
because it means I have a home
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من
خانه ای دارم
I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot,
because it means I am capable of walking
and that I have been blessed with transportation
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم
و هم اتومبیلی برای سوار شدن
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors,
because it means that I can hear
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی من توانائی شنیدن دارم
I am thankful for the pile of laundry and ironing,
because it means I have clothes to wear
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم
I am thankful for the becoming broke on shopping for new year,
because it means I have beloved ones to buy gifts for them
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم
Thanks God... Thanks God... Thanks God
خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر
--
خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد .
تفاوتهای خانمها و آقایان
تارهای صوتی خانمها از تارهای صوتی آقایان کوتاهتر است،
تن صدای آقایان بم تر است و خونشان غلیظ تر!
تعداد نفسهای خانمها در واحد زمان بیشتر است اما تنفس آقایان عمیقتر است،
استخوانهای مردها بلندتر است و ماهیچههایشان آمادگی بیشتری برای چاق شدن دارد،
در عوض در زیر پوست خانمها ذخیره چربی بیشتری وجود دارد، در نتیجه طاقت آنها در هنگام گرسنگی نسبت به مردها بیشتر است!
این روزها در هر گوشه و کنار با نوشتههایی رو به رو میشویم که به تفاوت میان زن و مرد اشاره دارند، اما به نظر من گرچه تفاوتهای فیزیکی جالبند اما دانستن تفاوتهای روانی زن و مرد، بیشتر میتواند به ما کمک کند تا ارتباط مؤثری با یکدیگر برقرار کنیم و توقعات یکسان و مشابهی از یکدیگر نداشته باشیم.
یکی از جالبترین تفاوتهای میان زن و مرد که بر سایر رفتارهایشان هم اثر میگذارد نگرش آنها به دنیاست.
مردان دنیا را از دیدگاه متمرکز نگاه میکنند در حالی که زنان دنیا را از دیدگاه منبسط میبینند.
آگاهی جنس مذکر به تدریج یک جزء را به جزء دیگر مربوط میسازد تا به کل برسد که این با جزء یا کلنگری تفاوت دارد.
اما آگاهی جنس مؤنث که منبسط است تصویر کلی را میگیرد و به تدریج اجزای درون آن را کشف میکند.
همین آگاهی جنس مؤنث باعث میشود زنان علاقه بیشتری به عشق، ایجاد ارتباط، مشارکت، همکاری و هماهنگی و سازش داشته باشند، در حالی که آگاهی متمرکز مردها، آنها را بیشتر به سمت ایجاد نتایج، رسیدن به اهداف، رقابت، کار، منطق و تأثیرگذاری سوق میدهد.
حالا به برخی رفتارهای خانمها و آقایان اشاره میکنیم که تا حد زیادی از این نگرش نشأت میگیرد:
ورود به اتاق!
وقتی مردی وارد اتاق جدیدی میشود نقطهای را انتخاب میکند، به طرف آن میرود به چیزی نگاه میکند و بعد به چیز دیگر و بعدش باز به چیزی دیگر. این کار را ادامه میدهد تا به تدریج تصویری از محیط بسازد.
برعکس وقتی یک زن وارد همان اتاق میشود در یک نگاه سریع، تقریباً خود به خود به خیلی چیزها نگاه میکند و تمام اتاق را به یکباره میبیند. او به رنگ دیوارها، عکسها و این که اتاق چگونه تزیین شده دقت میکند سپس وقتی تصویری از کل محیط دارد، یک نقطه را برای نشستن انتخاب میکند.
وقتی زن و مردی وارد یک نمایشگاه میشوند شما میتوانید تمرکز مردانه را هنگامی که یک مرد بسیار سریع و هدفمند از یک غرفه به غرفه دیگری میرود ببینید، در عوض زن انگار همه چیز را در درون خود جای میدهد و سپس به اکتشاف و تجسس جزئیات میپردازد.
کیفهای زنانه؛ کیفهای مردانه!
زنان اغلب از کیفهای بزرگ و سنگین با روکشهای زیبا استفاده میکنند و در عوض کیف مردان سیاه یا قهوهای و مخصوص حمل وسایل کاملاً ضروری مانند: گواهینامه رانندگی، کارت ماشین، اسکناس و... است.
در کیف خانمها هر چیزی را که احتمالاً خودش یا دیگران ممکن است به آن احتیاج داشته باشند، میتوان پیدا کرد. قرص سرماخوردگی، قرصهای مسکن یا ویتامین، سنجاق سر، آئینه، ناخنگیر، مداد، خودکار، کاغذ، دستمال کاغذی، دسته کلید، مسواک، خمیردندان، یک آلبوم کوچک، چای کیسهای، کتاب جیبی مورد علاقه، عینک آفتابی، سوهان ناخن و دهها وسیله ریز و درشت دیگر.
کمتر مردی میتواند یک روز با چنین کیفی سر کند!
مکالمه با تلفن!
مردها در حین صحبت با تلفن دوست ندارند با کس دیگری صحبت کنند، انرژی مردانه خواهان آن است که در یک لحظه بر روی یک موضوع متمرکز شود، در حالی که یک زن قادر است با تلفن صحبت کند، از سوختن شام جلوگیری کند، بچهاش را آرام کند، متوجه شود شوهرش به او چه میگوید و...
هوشیاری منبسط او اجازه میدهد تا مراقب چیزهای زیادی باشد.
رانندگی!
رانندگی اتومبیل وضعیت دیگری است که این تفاوتها را آشکار میسازد.
هرگز سعی نکنید با مردی که در حال رانندگی است گفت و گوی خصوصی داشته باشید. تمرکز یک مرد در رسیدن به هدفش در مؤثرترین شیوه ممکن است.
اما متأسفانه زنها گوش ندادن مردها را بد تعبیر میکنند یا خیال میکنند توجهی به آنها ندارند!
اما کدامیک از این دیدگاهها بهتر است؟ بدیهی است هر دو طرز تلقی میتواند صحیح و درست باشد.
دیدگاههای همدیگر را بشناسیم و ارتباط مؤثرتری برقرار کنیم
دو تا برادره آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودند هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن: تورو خدا یکم این بچههای مارو نصیحت کنید، پدر مارو درآوردن. کشیشه میگه: باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیرسه، باید یکی یکی بیاریدشون. خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه: پسرم، میدونی خدا کجاست؟ ... پسره جوابشو نمیده، همین جور در و دیوار رو نگاه میکنه. باز یارو میپرسه: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم بروش نمیاره آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟! پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده. داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!! |
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد . بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی پرسید: آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد." تفاوت آدم ها در ظاهر آنها نیست! تفاوت آدمها در درون آنهاست، در تفکر آنهاست!
باتشکر ازجناب آقای موثق