داستـان خلقـت زن | |||
|
کلاه فروش و میمـون ها!
کلاهفروشی روزی از جنگلی میگذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاهها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد، متوجه شد که کلاهها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاهها را برداشتهاند.
فکر کرد که چگونه کلاهها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمونها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمونها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید ... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را به طرف زمین پرت کردند و او همه کلاهها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالها بعد، نوه او هم کلاهفروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوهاش تعریف کرد و تأکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد، چگونه برخورد کند... .
یک روز که او از همان جنگل گذشت، در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمونها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمونها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمونها این کار را نکردند!
یکی از میمونها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر میکنی فقط تو پدربزرگ داری؟!
قهرمـانی با یک دست و یک فن!
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد ازفرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند!
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !
بعد از شش ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیاش را پرسید.
استاد گفت:
"دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی! "
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است .
بسیاری از کسانی که از شرایط زندگی و معیشتی خود راضی نیستند بدون شک این مرد چینی را نمی شناسند!
Chinese Family Lives in Abandoned Toilet
Many people who aren't satisfied with their living conditions have probably never heard about one remarkable man from China.
"زنگ لینگجون" که پول کافی برای تحصیل نداشت سالها پیش به همراه همسر خود به یکی از شهر های بزرگ چین نقل مکان کرد
Zeng Lingjun didn't have enough money to pay for the college, so he moved to Shenyang – the biggest city in northeast
China – and started to work as a cobbler.
در ابتدا او فقط 8 دلار پول داشت ولی با کفاشی و انجام کارهای دیگر کم کم تا ماهی 315 دلار درآمد کسب کرد ، ولی بازهم این مقدار پول کفاف اجاره کردن خانه را نمی داد. از این رو او یکی از توالتهای رها شده یک هتل را تبدیل به خانه اش کرد و مدتی است در آن به همراه همسر و فرزندش زندگی می کند.
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...