نامه یک مادر به پسرش
لطفا فقط مردها اگر مایل بودندمتن نامه رابخوانندروی ادمه مطلب کلیک کنند.
ادامه مطلب ...پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.
پدر با عصبانیت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: “من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم” از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد”
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید”
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: “چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟”
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :” پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.
وقتی کار ساختن دنیا تمام شد قرار شد طول عمر موجودات روی کره زمین را هم معلوم کنند اول الاغ آمد و پرس و جو کرد که چه مدت باید روی کره زمین زندگی کند به او گفته شد: سی سال بعد از او سوال کردند : آیا کافی است؟الاغ جواب داد:خیلی زیاد است فکرش را بکنید سی سال آزگار باید بارهای سنگین را از جایی به جایی دیگر ببرم مثلا کیسه گندم را به آسیاب ببرم حاصل این زحمت نان برای دیگران و شلاق ولقد برای من است یک عمرحمالی بیهوده خواهش می کنم چند سالش را کم کنید !
به الاغ رحم کردند و عمرش را به دوازده سال تقلیل دادند او هم خوشحال شد و رفت بعد سگ از راه رسید از او پرسیدند می خواهی چند سال زنده بمانی؟ برای الاغ سی سال زیاد بود حتما برای تو خوب است سگ در جواب گفت چه فکر اشتباهی.می دانید چقدر باید سگ دو بزنم از حال میروم وقتی هم که پیر شوم وصدایم را از دست بدهم و دیگر نتوانم پارس کنم و دندانهایم قادر به گاز گرفتن نباشد چه از من باقی میماند دیگربرای هیچ کسی فایده ای ندارم به جای پارس کردن باید زوزه بکشم و مثل مار از گوشه ای به گوشه دیگر بخزمتا این که عمرم تمام شود خواهش میکنم به من رحم کنید
عجز و التماس سگ موثر بود و عمر او به هجده سال کاهش یافت
سگ رفت و میمون وارد شد به میمون گفتند توازاینکه سی سال زندگی کنی خوشحال خواهی شد تو که مثل الاغ خر حمالی نمی کنی و مانند سگ مجبور نیستی یک عمر سگ دو بزنی حتما سی سال برای تو عمر مناسبی است !میمون گفت اصلا این طور نیست من باید مدتی طولانی برای خنداندن مردم ادا و اطوار در بیاورم با کارهایم باعث میشوم که دیگران بخنندند اما در دلم پر از غم است باید بگویم که در پس این ادا واطوارها اندوه نهفته است من اصلا تحمل سی سال زندگی را ندارم خواهش میکنم چند سالش رو کم کنید
به او بیست سال زندگی اعطا شد
بالاخره انسان سرحال و قبراق ظاهر شد و خواست طول عمرش را بداند به او گفته شد به تو سی سال زندگی اعطا می شود آیا کافی است؟انسان با صدای بلند اعتراض کرد درست موقعی که تازه خانه ام را ساخته ام اجاقم را روشن کرده ام و منتظرم میوهای درختانی را که کاشته ام بچینم خلاصه وقتی تازه دارم نفس راحتی میکشم باید بمیرم نه نه خواهش می کنم عمر م را طولانی ترکنید باشد هجده سال از عمر الاغ هم به تو اعطا میشود نه کافی نیست خیلی خوب دوازده سال از عمر سگ که سگ نخواست نیز به عمر تو افزوده میشودنه هنوز کم است خوب ده سال باقی مانده از عمر میمون نیز به تو داده می شود به شرط اینکه دیگر بیشتر از این توقع نداشته باشی
انسان با اینکه هنوز راضی نشده بود انجا را ترک کرد
بدین ترتیب انسان به عمری هفتاد ساله دست یافت او سی سال اول زندگی راکه دوران رشد و جوانی است با سلامت وشادابی کار وزندگی می کند هجده سالی را که از عمر الاغ به او بخشیده شده مثل خر کار می کند و دوازده سالی را که از زندگی سگ به او رسیده سگ دو میزند نق میزند و پاچه این و آن را میگیرد با این که دیگر دندانی برایش باقی نمانده است وقتی این دوره ها تمام شد نوبت ده سال میمون می رسد انسان در این دوره دوباره به حالت کودکی بر می گردد وکارهایی بچه گانه می کند کارهایی که حتی به نظر بچه ها هم احمقانه می اید و باعث مضحکه خودش و خندادن مردم میشود
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.