پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

جملات الهام بخش فارسی وانگلیسی



One song can spark a moment
یک آهنگ می تواند لحظه ای جدید را بسازد

One flower can wake the dream
یک گل می تواند بهار را بیاورد

One tree can start a forest
یک درخت می تواند آغاز یک جنگل باشد

One bird can herald spring
یک پرنده می تواند نوید بخش بهار باشد

One smile begins a friendship
یک لبخند می تواند سرآغاز یک دوستی باشد

One handclasp lifts a soul
یک دست دادن روح انسان را بزرگ می کند

One star can guide a ship at sea
یک ستاره می تواند کشتی را در دریا راهنمایی کند

One word can frame the goal
یک سخن می تواند چارچوب هدف را مشخص کند

One vote can change a nation
یک رای می تواند سرنوشت یک ملت را عوض کنند

One sunbeam lights a room
یک پرتو کوچک آفتاب میتواند اتاقی را روشن کند

One candle wipes out darkness
یک شمع می تواند تاریکی را از میان ببرد

One laugh will conquer gloom
یک خنده می تواند افسردگی را محو کند

One hope will raise our spirits
یک امید روحیه را بالا می برد

One touch can show you care
یک دست دادن نگرانی شما را مشخص می کند

One voice can speak with wisdom
یک سخن می تواند دانش شما را افزایش دهد

One heart can know what's true
یک قلب می تواند حقیقت را تشخیص دهد

One life can make a difference
یک زندگی می تواند متفاوت باشد

You see, it's up to you
شما میبینی پس تصمیم با شماست

زن ایده آل

از ملا نصرالدین پرسیدند زن ایده ال باید چطور باشه.   گفت باید سه خصلت داشته باشه. 

اول از همه باید نجیب باشه.
 گفتن یعنى به تو وفادار باشه؟   گفت نه، یعنى با جیب من کارى نداشته باشه!

دوم اینکه باید خانه دار باشه. 
گفتن یعنى همه کارهاى خونه را خوب بلد باشه؟   گفت نه، یعنى از خودش خونه داشته باشه!

سوم باید مثل ماه باشه
گفتن یعنى مثل ماه خیلى  زیبا باشه؟   گفت نه، یعنى مثل ماه شب بیاد و روز ناپدید بشه

خرگمشده

می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت:« بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو!»