نامه یک مادر به پسرش
لطفا فقط مردها اگر مایل بودندمتن نامه رابخوانندروی ادمه مطلب کلیک کنند.
ادامه مطلب ...به مامانم میگم من میرم کارواش،
میگه ماشینم میبری؟
میگم پــــ نه پــــ دارم میرم اونجا دوش بگیرم ...
به دوستم میگم گرفتنم بردن پاسگاه ، میگه بازداشتگاه؟؟؟؟
پــــ نه پــــ اونجا نشسته بودیم با رئیس پاسگاه از خاطرات رزمندگان در 8 سال دفاع مقدس و قمقمه حسین فهمیده صحبت میکردیم!
رفتم تو کوچه دارم ماشین می شورم همسایه مون اومده میگه ااا ماشین می شوری
پــــ نه پــــ حوصله ام سر رفته دارم با ماشینم آب بازی می کنم!!
رفتیم رستوران گارسون اومده میگه چیزی میل دارین؟؟؟
گفتم پــــ نه پــــ غذامونو همین الان خوردیم گفتیم بیایم اینجا آروقشو بزنیم دور هم بخندیم!!
رفتم واسه ثبت نام رانندگی زنه میگه واسه آموزش اومدین !؟؟!! گفتم پــــ نه پــــ پول میدم که منو سوار ماشینتون کنین بشینم رو پای راننده قان قان کنم !!!!
بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد. روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود. بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه ، سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید ، از آن خوشش آمد از او خواست که آن سنگ را به او بدهد...
زن خردمند هم بی درنگ ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود ، از خوشحالی سر از پا نمی شناخت .
او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر ، می تواند راحت زندگی کند ، ولی چند روز بعد ، مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر ، بانوی خردمند را پیدا کند! بالاخره هنگامی که او را یافت ، سنگ را پس داد و گفت :
«خیلی فکر کردم . می دانم این سنگ چقدر با ارزش است ، اما آن را به
تو پس می دهم با این امید که چیزی ارزشمندتر از آن به من بدهی . اگر می توانی ، آن محبتی را به من بده ، که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی!»
روززن وروزمادرروزاوج عشق ومحبت برهمه بانوان ومادران مبارک باد.
هر زمان شایعه ای رو شنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد:"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟
سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."
سقراط گفت: بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی" آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"
سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟ "مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟
"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"
سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟
داستان آموزنده ” نیروی باور و تلقین “
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان…
این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید.
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز….
با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!
شرح حکایت
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره. پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد ، آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ….آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد.
روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!
برای آمدنت انتظار کافی نیست دعا و اشک و دل بیقرار کافی نیست خودت دعا بکن ای نازنین که بر گردی دعای این همه شبزندهدار کافی نیست |
شعری بسیار زیبا از یک کودک آفریقایی که نامزد جایزه بهترین شعر سال 2008 شد*
When I born, I black
When I grow up, I black
When I go in Sun, I black
When I scared, I black
When I sick, I black
And when I die, I still black
And you white fellow
When you born, you pink
When you grow up, you white
When you go in sun, you red
When you cold, you blue
When you scared, you yellow
When you sick, you green
And when you die, you grey
And you calling me colored