-
شروع دوباره
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1398 10:22
سلام به همه دوستان عزیزم پس ازمدت طولانی بازم برگشتم تا باارائه مطالب جذاب ومتنوع رضایت شما راجلب کنم .
-
قدرشناسی
یکشنبه 25 مهرماه سال 1395 15:08
مرد و زن نشسته اند دور ِ سفره . مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی کاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد که دستپخت همسرش بی نمک است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد که قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید : "چقدر تشنه ام !" زن بی معطلی بلند...
-
قضاوت
یکشنبه 25 مهرماه سال 1395 15:05
پسرکی دو سیب در دست داشت مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟ پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب ! لبخند روی لبان مادر خشکید! سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان! این یکی ، شیرین تره!!!! مادر ، خشکش زد چه اندیشه ای با ذهن خود کرده...
-
۱۰ تمرین برای تقویت تفکر خلاقانه
دوشنبه 17 خردادماه سال 1395 09:27
به ندرت پیش میآید که ایدهای درخشان خودش زنگ در خانهی شما را بزند. «جان اینگلدو»، در کتاب جدیدش به نام «چگونه ایدههای عالی داشته باشیم: راهنمای تفکر خلاقانه» به معرفی ۵۳ استراتژی پرداخته است. ما در اینجا ۱۰ مورد از بهترین استراتژیهای این کتاب را برای دستیابی شما به موفقیت بزرگ بعدیتان ارائه میکنیم. با جان...
-
داستان آموزنده “چشم خوش بین”
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1394 09:14
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد. دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم...
-
دوداستانک زیباوآموزنده
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1394 09:09
داستان جالب (نشان شخصیت) مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:...
-
غروربیجا
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1394 14:44
غرور بیجا یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن...
-
در ارتباط با جنس مخالف از خط قرمزهای مهم عبور نکنید
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1394 14:43
ارتباط داشتن با جنس مخالف در دوران نوجوانی و اوایل جوانی یکی از مواردی است که هر دختر و پسری آن را تجربه می کند. اگر می خواهید در دوران جوانی ارتباط سالمی با جنس مخالف تان داشته باشید بهتر است خط قرمزها را بشناسید و از آن ها عبور نکنید. در ارتباط با جنس مخالف از خط قرمزهای مهم عبور نکنید روزهای پر حرارت و داغ جوانی،...
-
گاهی به نگاهت نگاه کن
شنبه 13 تیرماه سال 1394 11:43
انیشتین میگفت: « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. » استفان کاوی، از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت، احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید...
-
راننده زبل
شنبه 13 تیرماه سال 1394 11:22
می گویند انیشتن موقعی که برای سخنرانی به شهرهای مختلف می رفته راننده خودرا نیز در سالن سخنرانی می برده و راننده مطالبی را که انیشتن در سالن های سخنرانی می گفته خوب یاد میگرفته روزی انیشتن به شهری به یک سخنرانی دعوت شده بود ولی حال وحوصله رفتن روی سن برای سخنرانی نداشت راننده روبه انیشتن کرد وگفت اگر اشکالی ندارد من به...
-
چرامن؟
شنبه 13 تیرماه سال 1394 11:01
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟ آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین...
-
نشان
شنبه 13 تیرماه سال 1394 10:56
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: باشه، ولی اونجا نرو. مامور فریاد می زنه:آقا! من از طرف دولت فدرال فرستاده شده ام. بعد هم دستش را می برد و از...
-
اندوه گذشته وباورمحال
شنبه 13 تیرماه سال 1394 10:54
صیادى گنجشکى گرفت ، گنجشک گفت : مرا چکار خواهى کرد ؟ گفت بکشم و بخورم . گفت : از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است. صیاد گفت : بگو. گنجشک گفت : یک سخن در دست تو بگویم و یکى آنوقت که مرا رها کنى و یکى آنوقت که بر کوه نشینم !!! صیاد گفت : اولی را...
-
مسافر
شنبه 13 تیرماه سال 1394 10:50
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند ولی دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد . جهانگرد پرسید : لوازم منزلتان کجاست ؟ زاهد گفت : مال تو کجاست ؟ جهانگرد گفت : من اینجا مسافرم ! زاهد گفت : من هم … . .
-
یک لنگه کفش
شنبه 13 تیرماه سال 1394 10:49
روزی گاندی با قطار در حال مسافرت بود که به علت بی توجهی ، یک لنگه از کفش های نو او که به تازگی خریده بود از قطار بیرون افتاد ؛ مسافران دیگر برای او تاسف خوردند ولی گاندی بلافاصله لنگه دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت ! همه با تعجب به او نگاه کردند اما او با لبخندی رضایت بخش گفت : یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی...
-
آیاازتوانمندی های خودخبردارید؟
شنبه 13 تیرماه سال 1394 10:47
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟ او نوه اش را خیلی دوست میداشت ، گفت : حتما عزیزم ! حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند پس شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت ؛ در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود :...
-
نابغه
شنبه 13 تیرماه سال 1394 10:40
ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد. گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند. مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید. سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه...
-
چه کنیم تا هر روز سرشار از انگیزه و انرژی باشیم؟
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1394 17:14
انگیزه همان ترغیب ذهنی شما برای انجام یک کار مشخص است. افراد انگیزه های گوناگونی برای انجام کارها دارند. بعضی نظریه ها در مورد انگیزه می گویند که اصلی ترین نیازها، نیازهای جسمی، مانند غذا، آب، خواب هستند. پس با توجه به سطح این نیازها در می یابیم که بیکاری، توانایی ما را برای خرید غذا یا داشتن یک خواب راحت از بین می...
-
رابطه با جنس مخالف و دوستان(درپاسخ به سئوال دخترخانم های دانشجو)
یکشنبه 28 دیماه سال 1393 16:56
رابطه با جنس مخالف و دوستان الف) انسان، به ویژه جوان، به ارتباط اجتماعى نیازمند است؛ زیرا آدمى موجود اجتماعى است و ارتباط با دیگران پاسخ آن نیاز درونى به شمار می آید. انتخاب همسالان و همکلاسىها، مىتواند نشان دهنده درایت و تعقل فرد باشد و زمینه رشد فکرى و اجتماعى و علمی اش را فراهم آورد؛ به عبارت دیگر، ما از طریق...
-
کم هزینه ترین لذت ها
سهشنبه 23 دیماه سال 1393 08:41
-گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. 2- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم. 3- گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم 4 -سعی کنیم بیشتر بخندیم. 5- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم. 6- وقتی کارمان را خوب انجام دادیم مثلا امتحاناتمان تمام شد، برای خودمان یک بستنی بخریم و با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 دیماه سال 1393 09:16
بدرقه شوهر در فرهنگ ملل آمریکایی: عزیزم امیدوارم روز موفقى داشته باشى. انگلیسى: عزیزم براى نوشیدن چایی عصر بیصبرانه منتظرتم. فرانسوى: عزیزم تمام روز بفکرتم تا برگردى. ایرانی : دارى میرى این اشغالها رو بزار دم در آشغالا یادت نره آشغالا هوی آشغالا رو ببر ***** پسره تو صف نونوایی از دختره پرسیده چند نفر جلوی شما هستند؟...
-
دیدن موش در خوابگاه (طنز)
سهشنبه 16 دیماه سال 1393 15:36
دیدن موش در خوابگاه … به محض دیدن موش در اتاق یکی از روشهای زیر را انجام دهید: ۱) روش کاملا دانشجویی: پس از هماهنگ کردن با هم اتاقی ها با کشیدن یک جیغ بلند از اتاق خارج شوید و دیگر به آنجا وارد نشوید! ۲) روش سرخپوستی: مقداری وسایل قابل اشتعال وسط اتاق جمع کنید آتش بزنید تا موش خفه شود سپس مورد ۱ را اجرا کنید! ۳) روش...
-
حکایت دختر صدساله
سهشنبه 16 دیماه سال 1393 15:30
جوان تحصیل کرده ای پیش یکی از ثروتمندان رفت تا دختر او را خواستگاری کند.همین که مرد چشمش به قیافه جوان افتاد از این که چنین داماد موقری داشته باشد بسیار خوشحال شد.لذا برای تطمیع وی گفت: من سه دختر دارم که هیچ یک ازدواج نکرده اند و می خواهم همه را به راحتی شوهر دهم از این رو تصمیم گرفته ام به هر یک از آن ها موقع عروسی...
-
حکایت خر طلبکار
سهشنبه 16 دیماه سال 1393 15:21
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش می شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعیف تر می شود . روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خر ت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده ؟ ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره می گیرد. دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟ ملا نصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری . بیچاره خرم جیره یک ماهش را...
-
تشکرواعتذاز
سهشنبه 20 آبانماه سال 1393 14:25
اینک که دست طبیعت، بهار زندگی ما را به برگ ریزان خزان بدل کرد و گل سر سبد زندگی ما رابه دیار باقی برد و روح بلند برادری دلسوزومهربان و عاشق پاکباخته اهل بیت (ع) مرحوم مغفورشادروان نجفعلی شاه قلعه را با خود به پرواز در آورد و به ملکوت اعلی فرستاد و همه مارا در ماتم و سوک ابدی نشاند، به حکم ادب و حق شناسی، بدین وسیله از...
-
پیامک به همسر
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1393 11:38
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد : سلام ، من امشب دیر میام خونه ؛ لطفا همه لباسهای کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه ام رو درست کن … ولی پاسخی نیومد ! پیامک دیگری فرستاد : راستی ! یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه میخوام برات یه ماشین بخرم … همسر : وای خدای من ! واقعا ؟ شوهر : نه ، میخواستم مطمئن بشم که...
-
کلاس بدنسازی
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1393 11:36
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز طبق معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل...
-
«بذارید تا قوام بیاد»!
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 13:02
تو آشپزی یه اصطلاح است که میگن: «بذارید تا قوام بیاد»! اصطلاح «قوام اومدن» به معنی سفت شدن و جا افتادن غذاست. اما حکایت اون جالبه: یه روز به قوام السلطنه گزارش میدن که ماست گرون شده، بازاریها ماسترو میدن کیلویی 1 ریال! قوام اعلام میکنه: ماست کیلویی 10 شاهی؛ هر کی بیشتر بفروشه جریمه میشه! چند روز بعد به قوام گزارش...
-
چراقیمت مغزخانم هاگرانتراست ؟
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 12:54
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی د کتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره , بیمه کل...
-
هرگز زود قضاوت نکن...
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 12:52
زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره...