ملانصرالدین کیست و در چه زمانی میزیسته است، چگونه شخصیتی بوده و اساساً چنین شخصی وجود حقیقی داشته است یا ساخته و پرداخته ذهن ملتهاست. اینها سوالاتی است که ذهن بسیاری از مردم، چه عادی و چه کارشناسان و فولکولورشناسان در سرتاسر دنیا را به خود مشغول داشته است.
در روایتهای عامیانه ترکی، زمانی او را هم عصر تیمور لنگ دانستهاند و حتی بنا بر همین روایات ملاقاتی هم بین ملانصرالدین و آن سفاک صورت پذیرفته بوده است. یا اینکه در سده دهم میلادی او را با حسین ابن منصور حلاج، که در بغداد بر دار شد دیدهاند و یا گفته شده است که در اوایل سده پانزده میلادی او با سید عمادالدین نسیمی شاعر، که در حلب پوست او کنده شد، حشر و نشر داشته است. به هرحال ملانصرالدین را یکی از حکمای طنز و شوخطبعی در تاریخ جهان لقب دادهاند. چرا که در میان ملتها کمتر نماد بذلهگویی و شوخطبعی با ملانصرالدین قابل مقایسه است. لطیفههای او، افزون برکشورهای اسلامی، در پهنه وسیعی از جهان، از آلمان گرفته تا ژاپن زبانزد ملت هاست. با آنکه این شخصیت را هر ملتی به نامی میخواند و عنوان و لقب متفاوتی به او میدهد، اما در همه آنها شخصیت فرزانه او در هیات یک روستایی ساده و خوش سیما تصویر میگردد که سخنان ساده و شیرین و در عین حال حکیمانهاش به دلها مینشیند و از همین رو همه این ملتها او را بومی و از آن خود میدانند و او را به نامهای متعددی می خوانند.
در ازبکستان «خوجا نصرالدین" را با شال پهن و قبای راه راه و عرق چین، به شکل روحانیان آن منطقه نشان میدهند. در تصاویر مصری و عموماً عربی، ملا را با ریش و عمامه و قبای بلند تا قوزک پا، که هیچ نشانی از شوخی و شوخ طبعی در آن دیده نمیشود ترسیم میکنند. در ایران، هم در تصاویر عامیانهای که از ملانصرالدین در دست است و هم در آثار فردریک تالبرگ، که لطیفههای او را مصور کرده است، این روحانی رند و فرزانه با رعایت معیارهای جامعه ایرانی بدون عبا و عمامه و بیشتر به شکل روستاییان سنتی ایرانی ترسیم شده است. هم اکنون درشهر «آقشهر" یا «آک شیر" از توابع قونیه ترکیه قبری وجود دارد که منتسب به این شخصیت تاریخی است و تاریخ مندرج بر آن وفات ملا را 683 هجری نشان می دهد. ملانصرالدین را به نام های متعددی می نامند. از جوحه، جوحا، جحی، سید جوحا، جیوفا، جهان، خوجه نصرالدین، نصرالدین حوجا و ملانصرالدین گرفته تا آرتین (در ارمنستان)، اویلن سیپیکل (در آلمان) و مکینتاش (در اسکاتلند). اما در همۀ این اسامی مفهوم واژۀ ملا، به معنای شخص درس خوانده و با سواد مستتر است. در زبان ترکی «حوجا «هم به به معنای استاد و معلم دانشگاه به کار می رود و هم در محاوره «حوجام" (استاد من) عنوان احترام آمیزی است که به شخص با سواد خطاب می شود.
به باور فولکلور شناسان غربی، بعد از فرو پاشی حکومت سلجوقیان بر اثر جنگ های صلیبی و متعاقب آن حمله مغول و بروز ناآرامی های اجتماعی در آسیای غربی، قرن سیزدهم میلادی اهمیت ویژه ای در تاریخ منطقه دارد. اهمیت این قرن در آن است که ما در این سده با سه چهرۀ برجستۀ در این بخش از جهان رو برو می شویم. نخست، جلال الدین مولوی است که با سبک و شیوۀ عارفانۀ قصه سرائی اش مرشد و مراد طبقۀ ممتاز و تحصیل کردۀ منطقۀ وسیعی از آسیای غربی، به مرکزیت ایران تا آسیای مرکزی است. دوم، یونس امره شاعر پر آوازۀ آسیای صغیر است که در قالب و محتوای آثارش نقطۀ مقابل مولوی است. او همان مضامین مولوی را به جای زبان فاخر فارسی، که تنها طبقه ای خاص آن را در می یافتند، به زبان ترکی ساده بیان می کرد که برای توده های وسیع مردم قابل فهم بود و از آن لذت می بردند. چهرۀ سوم از آن ملانصرالدین است در هیأت یک روحانی روستائی بذله گو که برای تلخ ترین مسائل زندگی هم راه حل های شیرین و شوخ طبعانه و حکمت آمیز در آستین داشت.
در منابع ایرانی، به نوشته محمد جعفر محجوب «…از نخستین سال های رواج فن چاپ در ایران رساله ها و نمونه های متعدد از لطایف ملانصرالدین با حجم های مختلف به طبع رسیده و تقریباً در تمام آن ها، که از روی نسخه های خطی فارسی چاپ شده، قهرمان اصلی داستان ها جحا (یا جحی) نامیده شده است…" دائرة المعارف فارسی ملانصرالدین را چنین توصیف کرده است: مرد ظریف ساده لوح بذله گوی معروف، که احوال او با افسانه ها آمیخته است، و حکایات و امثال و نوادر بسیار در افواه بدو منسوب شده است. احمد مجاهد در مقدمۀ تحقیق و تألیف جامع خود به نام «جوحی"، می نویسد «نخستین چاپ کتاب ملانصرالدین، به نام «نوادر الخوجه نصرالدین افندی الرومی المشهور به حج" به عربی، در سال ۱۲۷۸هجرى ق-۱۸۶۰م، در مصر که در آن زمان تحت متصرفات دولت عثمانی بود انجام پذیرفته است." در مقدمۀ اولین نشر لطیفه های ملانصرالدین از سوی «محمد رمضانی دارندۀ کلالۀ خاور" از قلم مؤلف و ناشر آن می خوانیم: «…این بنده در نتیجۀ چند ماه تفحص در کتب مختلف فارسی قدیم و جدید و نسخ ترکی و عربی آن قریب ششصد لطیفه و حکایت از ملا گرد آورده… و منتشر کردم."
طبعاً تصویرگران و کاریکاتوریست های ترک بیش از دیگران به ملانصرالدین پرداخته و صورت و سیرت او را در آثار خود منعکس کرده اند. در آثار تصویری ترک ها ملانصرالدین معمولاً به شکل روحانیان روستائی آناتولی مرکزی، با ریش سفید و عمامه و پوستین و شلوار گشاد، در حالی که وارونه سوار خر است نشان داده می شود. اما با همۀ تطویلی که این نوشته پیدا کرده است، نمی توان از یک نمونۀ استثنائی از چهرۀ ملانصرالدین یاد نکرد و گذشت. و آن، چهره ای است که دو هفته نامۀ «ملانصرالدین" چاپ تفلیس عرضه کرده است. نماد این نشریه که روحانى روستائى متین و موقرى است همواره در کاریکاتورهاى صفحه اول نشری حضور دارد و حکیمانه ناظر مسائل مضحکى است که در آن کاریکارتورها مطرح مى شود و باعث خنده خوانندگان مى گردد. جلیل محمد قلیزاده، طنزپرداز تواناى آذربایجان و ناشر «ملانصرالدین" از قول ملا و خطاب به خوانندگانش مى گوید: «اى برادران مسلمان من! اگر مى خواهید بدانید که شما به که مى خندید، آئینه به دست بگیرید و جمال مبارک خود را در آن تماشاکنید."
منبع: tazeh.net
این هم چند حکایت از ملانصرالدین
شرطبندی
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
کی احمقه؟؟(البته این داستان رو به بهلول هم نسبت دادند!)
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند.
دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند."
مُوذن
ملا موذنی را دید که در بالای منار مشغول ناله کردن است. ملا خطاب به او فریاد کرد: بیچاره خیال نکنی کسی نمیخواهد تُرا یاری کند. من حاضرم ولی چه کنم که بر سر درختِ بی شاخ و برگی رفته ای که کمک کردنت میسر نیست
اشتباه مختصر
یک اروپایی به شهر ملا آمده و در مجلسی تعریف عمارات و قصر های مشهوری را که چطور سر به فلک کشیده اند مینمود. ملا که تصور نمود لاف میزند خواست از او عقب نماند و گفت: در نزدیکی ما شهری است که در یکی از باغات آن قصری ساخته اند به عرض پنج هزار ذرع... در این هنگام چند نفر مطلع وارد مجلس شدند. ملا مطلب را این چنین ادامه داد: ....به طول پنجاه ذرع... یکی از حضار پرسید: چطور عرض پنجاه هزار ذرع و طول پنجاه ذرع؟ ملا گفت: ورود آقایان مجبورم کرد طول را تحقیق بگویم. در عرض هم چندان مبالغه نشده و صحیح آن بیست و پنج ذرع میباشد
معامله غریب
ملا وارد شهری شده در بازار به دُکان لباس فروشی رفت و پتلونی برداشته و قیمت کرده پوشید و شروع کرد به راه رفتن. پس از چند قدم برگشته پتلون را کنده و گفت: پتلون ام چندان عیب ندارد. این را بگیر و به جای آن یک واسکت بده. صاحب دُکان واسکتی آورده به او پوشاند. ملا راه افتاد. صاحب دُکان مطالبه پول کرد. ملا گفت: عجب... مگر به جای واسکت پتلون را به شما ندادم؟ دُکاندار گفت: پول پتلون را که ندادی؟ ملا گفت: پتلون را بر نداشتم که پولش را بدهم
نصایح ملا
ملا در مجلس حاکم نشسته و دستورالعـملهای گوناگون برای طرز حکومت و رفتار با مردم و غیره میداد. حاکم هر چه تاًمل کرد ملا از روده درازی برنداشت. در آخر حاکم خشمگین گشته گفت: مرد احمق چه کسی ترا آنقدر جری کرده که در حضور مثل من بزرگی این همه حرف بزنی؟ ملا گفت: کوچکی
حساب سازی
ملا زمانیکه کسب میکرد مقداری نسیه داده و در دفتری بطور یادداشت نوشته بود. روزی یکی از بدهکاران از جلوی خانه اش میگذشت. ملا او را خوانده گفت: میدانی چند وقت است به من مقروضی و حاضر به ادای قرضت نشدی؟ آن شخص که دانست ملا سماجت خواهد کرد گفت: دفتر را بیاورید ببینم قرض من چیست. ملا که به وصول طلبش امیدوار شد با عجله دفتر را آورده قرض او را حساب کرد سی و یک دینار بود. آن شخص نگاه کرد و دید که از همسایه اش هم بیست و پنج دینار طلب دارد گفت: ملا این همسایه و قوم من که با شما حساب دارد حسابش را از من کم کنید. بیست و پنج دینار که از سی و یک دینار کم شود، شش دینار باقی خواهد ماند. آنرا هم لطف کرده حساب هر دو را قلم بگیرید. ملا که خیلی به تصفیه حساب ها علاقه مند بود شش دینار پول و سندی که تصفیه هر دو حساب را در آن نوشت به او داد و برای زنش مژده برد که دو طلب خود را به این سادگی با دادن شش دینار وصول کرده. زن ملا با دیدن این حسابسازی غریب مدتی سعی کرد تا موضوع را به ملا بفهماند. ملا پس از فهمیدن موضوع به محضر قاضی رفته در حضور جمع دفتر را نشان داده و داستان را بیان نمود. قاضی به سراغ مرد مدیون فرستاد و گفت: این چه قسم حسابی بود که برای ملا ساختی؟ آن شخص جواب داد: چون ملا اصرار به تصفیه حساب داشت و من هم پول نقد نداشتم و دیدم آبرویم را خواهد برد با او شوخی کردم و او هم از کثرت هوش شوخی را جدی تلقی کرد و حساب را تصفیه نمود. پس قاضی از او سندی گرفته به ملا داد و از ملا خواهش کرد چون حساب نمیداند بعد از این در این قبیل مواقع از دیگران پرسد که مجبور به مراجعه به قاضی نباشد
خُلاصه بهداشت
ملا در موعظه ای میگفت: بهداشت انسانی چهار چیز است: پایت را گرم نگاهدار و سرت را خنک، در غذای خود دقت کن و فکر زیاد نکن
طلب بخشش
جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریست. ملانصرالدین به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند!
خر نخریدم انشاءالله ...!
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
بوقلمون
روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد که دید عده ای برای خرید پرندهی کوچکی سر و دست میشکنند و روی آن ده سکهی طلا قیمت گذاشتهاند. ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکهی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکهی نقره و پرندهای قد کبوتر ده سکه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرندهی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد میتواند یک ساعت پشتسر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت میزد و گفت: "اگر طوطی شما یک ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر میکند."