پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

وعـده ی پــوچ


-- 
گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شدهنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس
گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا
را برایت بیاورند.نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل
قصر وعده اش را فراموش کرد.صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که
در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم
سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...

پول برتر است یا همسر (50 دلارم 50 دلاره)

آقای موریس و همسرش ایستر هر سال در جشنهای ایالتی شرکت می کردند و هر سال موریس به همسرش می گفت:
- ایستر خیلی دوست دارم با اون هلی کوپتر یه دوری بزنم.
و ایستر همیشه در جوابش می گفت:
- می دونم موریس. ولی خودت خوب می دونی که گشت زدن با هلی کوپتر میشه ۵٠ دلار. و ۵٠ دلارم ۵٠ دلاره.
یکی از همان سالها موریس و ایستر به جشن رفتند و موریس گفت:
- ایستر من هشتاد و پنج سالمه. اگه سوار اون هلی کوپتر نشم ممکنه دیگه هرگز شانس این کارو نداشته باشم.
ایستر جواب داد:
- موریس این کار ۵٠ دلار آب می خوره و ۵٠ دلار هم ۵٠ دلاره.
خلبان که حرفهای آنها را شنیده بود گفت:
- هی من یه شرط با شما میبیندم. من هر دوتون رو سوار می کنم،اگه هر دو شما در طول پرواز ساکت باشین و هیچی نگین من هیچ پولی ازتون نمی گیرم. اما اگه تنها یک کلمه بگین میشه همون ۵٠ دلار.
موریس و ایستر شرط و پذیرفتند و سوار شدند. خلبان تمام مهارتهای نمایشی که در ارتش یاد گرفته بود اجرا کرد ولی یک کلمه هم به گوشش نخورد. و این حربه رو بارها و بارها با بدجنسی تکرار کرد، اما دریغ از یک کلمه.
وقتی آنها فرود آمدند، خلبان به طرف موریس برگشت و گفت:
- خدای من! من هر کاری از دستم بر اومد کردم که شاید داد شما رو دربیارم. اما شما خوب ساکت موندید. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
موریس دستی به چهره کشید و گفت:
- هی پسر باور کن تقریبا می خواستم داد بکشم وقتی ایستر پرت شد پائین. ولی خوب میدونی ۵٠ دلارم ۵٠ دلاره!!

چند جمله جالب از افراد معروف

من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد(ابن سینا)

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.(نارسیس   ))
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد
.
"
جورج برنارد شاو
"

آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند
.
(مونتسکیو)
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند
.*انیشتین

هر شکلی از حکومت، محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است
"
ویل دورانت"
بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی
......نلسون ماندلا
یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را
مثل : بابا، مامان، پدربزرگ....
مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند
.
"
آلبرت انیشتین
"
روان‌نژندها توی آسمان، قصرها می‌سازند. روان‌پریش‌ها توی آن‌ها زندگی می‌کنند. روان‌پزشک‌ها می‌روند اجاره‌ها را می‌گیرند
.
جملۀ «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست. فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند، جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند. «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم

خود فریبی به این صورت بیان شده است که انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا

خود را وزن کنید، در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید.چارلز استیون هامبی
بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد.الیزابت استون
می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟ همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.جی.‌ام. بری
شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم.الکس تان
دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند
انتوان چخوف
جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب می‌شود و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.پروفسور حسابی

هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ، شاید امید تنها دارایی او باشد

 . ارد بزرگ

من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم. اما

راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود. گرایش به خشنود ساختن همگان
افلاطون

وقتی داری بالا میری مهربان باش و فروتن، چون وقتی که داری سقوط میکنی از

 کنار همین آدمها رد میشی

حکایت من، تو، او

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار  توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت
روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود ؟؟؟
هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن او

زودقضاوت نکنید؟

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار

دارد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

 

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

سرت راروی زانوهای خدابگذار؟!

دختری از مرد روحانی میخواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی مرد روحانی وارد
 
منزل میشود ، مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
 
پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت: شما چه کسی هستید؟ و اینجا چه میکنید؟ روحانی خودش را معرفی
 
کرد و گفت: من دراینجا یک صندلی خالی میبینم گمان میکردم منتظر آمدن من هستید.
 
پیرمرد گفت آه بله... صندلی... خواهش میکنم بفرمایید بنشینید . لطفا در را هم ببندید. مرد روحانی با
 
تأمل و در حالی که گیج شده بود در را بست.
 
پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که میخواهم به شما بگویم به کسی، حتی دخترم نگفته ام. راستش در
 
تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد
 
 
روزی به من گفت : "دوست من فکر میکنم "دعا یک مکالمه ساده با خداوند است." روی یک
 
صندلی بنشین یک صندلی خالی هم روبه رویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر
 
صندلی نشسته است این موضوع خیالی نیست. خدا وعده داده است که من همیشه با شما
 
هستم. سپس با او درد دل کن. درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت میکنی."

 
 
من چند بار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام میدهم.
 
مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد مرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد.
 
پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.
 
دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. مرد روحانی بعد
 
از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد؟
 
دختر گفت: بله وقتی من میخواستم از خانه بیرون بروم او مرا صدا زد که پیشش بروم دست مرا
 
در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه
 
برگشتم، متوجه شدم که او مرده است.
اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و
 
سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است شما
 
چطور فکر میکنید؟
 
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت: ای کاش! ما هم میتوانستیم مثل او از
 
این دنیا برویم.
 
از گذشته تا حال از حال تا آینده خدا با
 
توست در همین نزدیکی. پس خوشا به حالت که اشرف مخلوقاتی و خلیفه او بر
 
زمین. همواره با خودت زمزمه کن خدا در همین نزدیکی
 
است، در همین نزدیکی. بعضی وقتها سرت را بر روی زانوان خداوند قرار ده . با او
 
مناجات کن . خودتو
 
خالی کن . پروردگارت همواره منتظر توست . او مهربانترین مهربانان است.

بز درون ما چیست؟؟

هر یک از ما بزی داریم این چنین

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب 
فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی
 
در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او
 
شدند.و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر
 
کنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در
 
مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی
 
می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا این که به
 
مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد: «اگر
 
واقعاً می‌خواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!
 
«مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت
 
چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. ....
 
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه
 
هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری 
نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به
 
قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.
 
صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق
 
عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها
 
لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند.

پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن
 
نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این
 
گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی
 
که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر
 
هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای
 
گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت
 
بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.
 
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی
 
از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد
 
نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم
 
زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در
 
چشمانش حلقه زده بود ....
نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای
رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. ...
(هیچ چیز غیر ممکن نیست!)

حافظه کودکانتان رابااین شیوه افزایش دهید !!!

چه کسی گفته ضعف حافظه فقط در افراد مسن پیش می‌آید؟ ضعف حافظه برای هرکسی صرف‌نظر از سن می‌تواند پیش بیاید… آیا می خواهید حافظه کودکتان را افزایش دهید، این کار به سادگی انجام پذیر است.
آیا می خواهید حافظه کودکتان را افزایش دهید، این کار به سادگی انجام پذیر است.

کـودک و ضعف حافظه

چه کسی گفته ضعف حافظه فقط در افراد مسن پیش می‌آید؟ ضعف حافظه برای هرکسی صرف‌نظر از سن می‌تواند پیش بیاید…

متاسفانه برخلاف آنفلوآنزا و سرماخوردگی، ضعف حافظه داروی مشخصی ندارد تا شما بتوانید با مصرف آن به سرعت نتیجه دارو را ببینید و بتوانید ظرفیت حافظه‌تان را بالا ببرید. مکمل‌ها و ویتامین‌ها برای تقویت حافظه در همه داروخانه‌ها پیدا می‌شوند ولی واقعا در مورد هیچ کدام از آنها اثبات نشده که می‌توانند روی بازگشت حافظه تاثیر داشته باشند.

آیا کودکتان در به یادآوری اطلاعات مشکل دارد؟ شاید الان زمان آن است که کودکتان را مورد بررسی قرار بدهید و ببینید که چگونه می‌توانید به او کمک کنید تا بتواند حافظه‌اش را تقویت کند.

خیلی تاسف‌بار است وقتی ضعف حافظه کوتاه‌مدت در بچه‌ای اتفاق می‌افتد که در اغلب اوقات اجتناب‌ناپذیر است ولی خبر خوب این است راه‌هایی وجود دارد که شما می‌توانید حافظه کودکتان را پرورش دهید.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید


بازی فکری

واضح است که بچه‌ها بازی کردن را دوست دارند. هر نوع از بازی‌ آنها را جذب می‌کند. بنابراین از این خصوصیت بچه‌ها استفاده کنید و بازی‌های فکری بدون محدودیت با آنها انجام دهید.

بازی‌های فکری و پازل‌ها، بازی‌هایی هستند که این فرصت را به بچه‌ها می‌دهند تا آنها فکر کنند و استراتژی‌هایی را طراحی کنند. به این ترتیب،‌ مغز آنها اجازه پیدا می‌کند تا فعالیت داشته باشد و از این رو کودک این توانایی را پیدا می‌کند که در آینده به ظرفیت بالاتری از حافظه دست یابد. ولی تنها بازی‌های فکری و پازل‌ها کافی نیستند.


نشاط روحی‌روانی

این فرصت را به بچه‌هایتان بدهید تا از نظر روحی و روانی هم فعالیت داشته باشند. روحی مرده و غیرفعال جلوی پیشرفت پروسه بازیابی و ذخیره‌یابی اطلاعات را می‌گیرد.



بازی در زمین

بردن بچه‌ها به زمین‌های بازی به صورت متناوب و مستمر به آنها کمک می‌کند تا فعالیت فیزیکی و جسمی داشته باشند.

بچه‌ای که دچار نوعی کمبود ارتباط با دنیای اطراف و بیرون باشد سست و بی‌حال خواهد شد. وقتی بچه بیرون برده می‌شود تمایل پیدا خواهد کرد تا چیزهای جدیدی کشف کند و این کار باعث می‌شود روح و روان او به فعالیت واداشته شود.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید
بچه در محیط بیرون و زمین‌های بازی تصورش و تخیلات‌اش را به کار می‌اندازد. او یاد می‌گیرد، چگونه تاب بخورد، یاد می‌گیرد چگونه باید از سرسره پایین بیاید و… . شاید کارهایی که او می‌کند به نظرتان خالی از نکته بیاید ولی وقتی از نزدیک به کارهای او دقت کنید متوجه خواهید شد این فعالیت‌های ساده به او اجازه می‌دهند تا او قدرت فکری و روانی خودش را با دنبال کردن کشفیات جدید ناشناخته‌ها تقویت کند.



نمایش و گسترش توانایی عقلی


مردم اغلب به تلویزیون به چشم یک اختراع بد نگاه می‌کنند ولی نمایش‌هایی که در استودیوها ضبط شده می‌توانند باعث گسترش توانایی عقلانی بچه‌ها شوند که شامل قدرت به یادآوری نیز می‌شود. نوع خاصی از نمایش‌ها می‌تواند به بالا بردن سطح حافظه بچه‌ها کمک کند. البته کارتون‌ها در این زمینه تاثیر زیادی نخواهند داشت.

همه این نظریه‌ها می‌توانند به فرزند شما کمک کنند تا حافظه‌اش در مسیر درستی تقویت شود. اگر این مشکل را نادیده بگیرید و این شانس را به بچه‌تان بدهید که با همین مشکل ادامه دهد در آینده فرزندی خواهید داشت که باید درد ضعف حافظه را تحمل کند در حالی که فقط ۵ سال دارد.

آیا حرف های خود را از 3 صافی رد می کنیم

 شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت؛... همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟ گفت: کدام سه صافی؟ اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟ گفت نه. من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می‌شود گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه همسایه گفت:پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌کننده است و نه مفید،آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی

بخونو بخند

اگه دیوید بکام اسم پسرش را می ذاشت ایام، صداش می کردند ایام بکام، حال می کرد!



طرف می گفت دوست دارم بچه ام پسر باشه که نسل بابام باقی بمونه! انگار باباش ببر مازندرانه...

 

ادامه مطلب ...