پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

جملات الهام بخش دی92

تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی
 
تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)

تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)



تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)


تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)
 

این سخن میرزا اسماعیل را حتما بخوانید!

 

هر کس گرفتار است در واقع گرفتار یار است!

مرحوم میرزا اسماعیل دولابی، عارف معاصر درباره برخی علل گرفتاری‌ها برای بشر فرمودند: هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد و راه‌بندان شد بدان خدا کرده است! زود برو با او خلوت کن بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟

هر کس گرفتار است در واقع گرفتار یار است!

 به نقل از مفتاح 24

بهترین بافنده

مرد جوانی نزد شیوانا آمد و از او در مورد مشکل خویش راه چاره خواست.

مرد گفت: "پدرم یک کارگاه بزرگ قالیبافی دارد که تا این اواخر بهترین قالی‌ها برای بزرگان شهر در آن بافته می‌شد. حدود شش ماه است که پدرم به خاطر کهولت سن خانه‌نشین شده و من اداره این کارگاه را در دست گرفتم. اوایل کار مثل همیشه بود ولی به‌تدریج کیفیت قالی‌ها بدتر و بدتر شد و کار به جایی رسید که آخرین باری که فرستاده بودیم به خاطر خرابی و کیفیت نازل برگشت داده شد و مجبور شدم کلی غرامت بپردازم. تعجبم در این است که کارگران همان کارگران چند ماه پیش هستند و هیچ چیزی هم تغییر نکرده، اما دیگر قالی‌ها به آن زیبایی و مهارت بافته نمی‌شوند."

شیوانا پاسخ داد: "نگو هیچ چیزی تغییر نکرده است. کسی که بالای سر کارگاه بود یعنی پدر تو رفته و تو جای او نشسته‌ای. اگر همه چیز مثل گذشته است و فقط تو تنها تغییر هستی پس باید ابتدا روی خودت تمرکز کنی و ببینی مشکلت کجاست؟"

مرد جوان با ناراحتی گفت: "این چه حرفی است می‌زنید؟ آن کارگران تنبل و تن‌پرور کار را خراب می‌کنند شما مرا مقصر می‌دانید؟ آنها همین که در کارگاه من کار می‌کنند و حقوق می‌گیرند باید روزی هزار مرتبه شکرگزار باشند؟ اگر سرمایه و وسایل ما نبود آنها نمی‌توانستند حتی یک قالیچه دیواری هم ببافند؟"

شیوانا با تبسم گفت: "پس همه را از کارگاه بیرون بریز و در کارگاه را ببند و به وسایل و لوازم داخل آن بگو خودشان خودبه‌خود برایت قالی ببافند!"

مرد جوان ناراحت و پریشان از نزد شیوانا رفت و روز بعد دوباره بازگشت. شیوانا تا او را دید گفت: "خبردار شده‌ام که یکی از کارگران قدیمی کارگاه تو پسر بهترین قالیباف این دیار است و این رازی است که سال‌ها از تو و پدرت مخفی شده بود. چون تو برخورد محترمانه پدرت را با کارگران نداشتی آن پسر که جزو بهترین قالیباف‌ها است قهر کرده و دل به کار نمی‌دهد و برای همین کارهایت خراب و بی‌مشتری شده‌اند. برو و سعی کن به شکلی دل این کارگر ماهر را به دست آوری!"

مرد جوان با ناراحتی گفت: "آخر من از کجا بدانم که او کدام کارگرم است. من حدود صد کارگر دارم؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت: "این مشکل توست؟"

مرد جوان رفت و چون نمی‌دانست کدام کارگر پسر بهترین قالیباف دیار است با همه کارگرها با احترام و عزت برخورد کرد و بهترین راحتی‌ها را برای آنها فراهم کرد. چند ماه بعد دوباره رونق به کارگاه بازگشت و قالی‌های جدید از قبل هم بهتر شد.

مرد جوان با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت: "همه چیز نه تنها درست شد بلکه از گذشته هم بهتر شد. با وجود این هنوز نفهمیدم کدام یک از کارگران بهترین قالیباف این دیار است تا او را سفارشی عزیز بشمارم و پاداش بیشتری به او بپردازم!"

شیوانا با تبسم گفت: "مهم این است که الان تمام کارگرهای تو بهترین قالیبافان این دیار هستند. تو با برخورد درست و رفتار محترمانه از کارگرهای معمولی بهترین قالیباف‌ها را درست کردی. این همان کاری بود که پدرت عمری انجام داد و به همین خاطر هم مشهور شد و تو چون خلاف آن عمل کردی بدترین قالیبافان این دیار را تحویل دادی. بهترین و بدترین قالیباف‌های این دیار همین الان در کارگاه تو مشغول به کار هستند. این‌که کدام یک قالی‌های تو را می‌بافند تو با رفتارت تعیین می‌کنی!"

محبت راهدیه کنید

نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل این که شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم. به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد
دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.



بهترین و زیباترین چیزهای دنیا را نه می توان دید و نه می توان لمس کرد ،  باید در درون احساسشان کرد.

حکایتی جالب ازسقراط

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :

خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید :به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .

او به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است .

درمان سکسکه

علل ایجاد سکسکه:
اگر چه سکسکه می تواند با علل و عوامل مختلفی بروز کند، اما مهم ترین عوامل ایجاد کننده این عارضه شامل موارد زیر می شود:
- وجود یک  بیماری  که  سطح  سلامت  فرد را پایین  آورده  باشد
- سابقه  عمل  جراحی  اخیر
- مصرف  داروها، خصوصا آنهایی  که  معده  را آزرده  می  سازند
- پر بودن  معده
- خنده  شدید یا احساسات  قوی
- تغییر در دمای  محیط
۱۵ راه برای درمان  خانگی سکسکه:
۱٫ نگه داشتن نفس و شمردن به آرامی از ۱ تا ۱۰
۲٫ نفس کشیدن داخل یک کیسه کاغذی برای مدتی کوتاه
۳٫ نوشیدن سریع یک لیوان آب سرد
۴٫ خوردن یک قاشق شکر یا عسل یا قرار دادن آن در انتهای زبان
۵٫ بالا کشیدن زانوها به درون سینه
۶٫ بیرون کشیدن ناگهانی و شدید زبان
۷٫ گاز زدن یک تکه لیمو ترش
۸٫ غرغره آب یخ
۹٫ ماساژ انتهای گلو
۱۰٫ خوردن یک قاشق سرکه
۱۱٫ نوشیدن آب به حالت دراز کشیده و خوردن از سمت مقابل لیوان
۱۲٫ قرار دادن انگشت در دهان
۱۳٫ تکان تند و شدیدی به زبان خود بدهید
۱۴٫ زبان کوچک را به کمک یک قاشق بلند کنید
۱۵٫ یک تکه نان خشک را بجوید و سپس ببلعید

تربیت اهل نشاید با چوب تر

تربیت اهل نشاید با چوب تر

خاطره ای تاثیرگذار از دکتر آرون گاندی، نوه مهاتما گاندی در زمینه تربیت و تاثیر، رفتار عاری از خشونت در زندگی فرزندان نقل می کنیم. این خاطره، نمونه ای جالب و عاری از خشونت والدین در تربیت فرزندان را نشان می دهد.

 

آرون می گوید: شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ا ی که پدربزرگم در فاصله هجده مایلی دوربان- افریقای جنوبی، نزدیک کارخانه تولید قند و شکر، تاسیس کرده بود، زندگی می کردیم. ما آنقدر از شهر دور بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.

یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم، زیرا می خواست در کنفرانس یک روزه ای شرکت کند. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خواروبار مورد نیاز را نوشت و به من داد و پدر نیز چند کار از من خواست که انجام دهم، از جمله بردن اتومبیل به تعمیرگاه برای سرویس و...

وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم. بعد از آن من شتابان کارها را انجام دادم و فرصت را غنیمت دانسته، مستقیما به نزدیکترین سینما رفتم.

من آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت 30/5 بود که قرار پدرم یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی که پدرم منتظر بود، رفتم. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.

پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و به همین خاطر گفتم: اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجه نبودم که پدرم قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود.

نگاهی به من کرد و گفت: "در روش تربیت من نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده تا به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده می روم که در این خصوص فکر کنم!

پدرم با آن لباس و کفش رسمی در میان تاریکی، جاده تیره و تار و بس ناهموار را پیاده در پیش گرفت. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدت پنج ساعت و نیم پشت سر پدرم اتومبیل می راندم و او را که به علت دروغ احمقانه ی من غرق ناراحتی و اندوه بود، نگاه می کردم.

همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم.

بیشتر اوقات درباره آن واقعه فکر می کنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که بقیه ى پدران فرزندانشان را تنبیه می کنند، تنبیه می کرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا می گرفتم؟

داستان آموزنده “چشم خوش بین”


چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت …
همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر ازمن در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”

مانع پیشرفت شما کیست؟

وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم!
در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده چه کسی بوده است!!؟
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را…
ساعت۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویا به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.
.

ترفندمحبت

روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
دهقان برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه  که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما وهمسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟
دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.
دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.