دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد
آرتور اشی"قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی درسال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسردنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تورا برای چنین بیماری انتخاب کرد.
او در جواب گفت:
در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟و امرز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟
کسی که در تکاپوی دستیابی به هدفی کوچک باشد، باید کمی از خود مایه بگذارد ولی آن کسی که در جستوجوی هدفی متعالی و بزرگ است، باید هر آنچه در توان دارد، در طبق اخلاص بگذارد و تقدیم کند. "جیمزآلن"
آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیدهاید؟ میدانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادتهای غذایی ملتی را تغییر داد؟
زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشستهای بود که طرز سرخ کردن مرغ را میدانست، همین و بس !!! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر. او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند، داشت ورشکست میشد...
اولین چک تأمین اجتماعی را که گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخکردن مرغ، پولی به دست آورد.
بسیاری از مردم هستند که فکرهای جالبی دارند اما "سرهنگ ساندرس" با دیگران فرق داشت. او مردی بود که فقط دربارهی انجام کارها فکر نمیکرد بلکه دست به عمل میزد. او به راه افتاد و هر دری را زد، به هر صاحب رستورانی، داستان را گفت:
"من یک دستورالعمل عالی برای طبخ جوجه در اختیار دارم و فکر میکنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و میخواهم که درصدی از افزایش آن فروش را به من بدهید."
البته خیلیها به او خندیدند و گفتند: "راهت را بگیر و برو."
آیا "سرهنگ ساندرس" مایوس شد؟ به هیچوجه.
هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سینهاش میزدند، بهجای اینکه دلسرد و بدحال شود، به سرعت به این فکر میافتاد که دفعهی بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجهی بهتری بهدست آورد.
بهنظر شما "سرهنگ ساندرس" پیش از اینکه پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفی گرفت؟
او 1009 بار جواب رد شنید تا سرانجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد!!!
او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبیل کهنهی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی شبها روی صندلی عقب اتومبیل خود میخوابید و هر روز صبح با این امید بیدار میشد که فکر خود را با فرد تازهای درمیان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!
خیلیکم؛ به ایندلیل که در دنیا فقط یک "سرهنگ ساندرس" وجود دارد.
بیشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفی را هم ندارند چه رسد به 100 یا 1000 بار!
با این وجود گاهی تنها عامل موفقیت همین است.
اگر به موفقترین مردان تاریخ بنگرید یک وجه مشترک در میان همهی آنان پیدا میکنید:
"آنان از جواب رد نمیهراسند، پاسخ منفی را نمیپذیرند و اجازه نمیدهند هیچ عاملی، آنان را از عملیکردن نظرها و هدفهایشان باز دارد."