کلاغ، بال زنان پر عقابی را که به منقار داشت
جلوی چشم مترسک تکان داد.
روی سر اوایستاد. پر را گوشه ی کلاه او فرو کرد.
بال ها را باز کرد. جستی زد و
آمد روی دست مترسک:تولدت مبارک.
مترسک با خوشحالی فریاد زد:وای خدای من،ممنونم که به یاد من بودی.
کلاغ سر پایین انداخت:از هدیه ایی که برات آوردم،خوشت می آد؟
مترسک لبخند زد:این اولین و بهترین هدیه اییه که گرفتم.
و به کلاغ ها نگاه کرد که مشغول غارت محصول ذرت بودند.
نیش خند زد و گفت:خوب،البته خیلی هم ترسناک تر شدم.
هر دو خندیدند..
صدای شلیک چند گلوله به هوا بلند شد.
صدای بال زدن، غار غار کلاغ ها و سکوت.......
مترسک، چند پر سیاه رادید که رقصان از جلوی چشمش
گذشتند و روی زمین افتادند.
خواست تکانی بخورد.
کشاورز پای او را محکم تر از آن چه فکر می کرد در زمین فرو کرده بود.....!!!!