پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

داستان های شیرین " بهلول ".( قسمت دوم)

سبک بودن اندیشه



بهلول را گفتند :
سنگینی خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبک بودن اندیشه "، هر چه اندیشه
سبک باشد، " خواب سنگین گردد"...!!!!


جنون

کسی بهلول را گفت:
تا چند می خواهی در جنون باشی ؟،
لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش
گیر.
بهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن
خیلی:
" جنون" می خواهد...!!!!! "


نردبانی دو طرفه

بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،که
از یک طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".

مشترک

بهلول را پرسیدند:
انسانها در روی زمین ، در کدامین
چیز مشترکند ؟
گفت: در روی زمین ، چنین چیزی نتوان
یافت ،اما در زیر زمین :
" خاک سرد و تیره " ،
گورستان:
" مشترک " همه افراد بشر است....!!!!



عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول

روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.

به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی

به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش

بهلول و طبیب

هارون الرشید ، طبیب مخصوصی
از یونان آورده بود، که بسیار مورد
تکریم و احترام بود.
روزی بهلول بر وی وارد شد ، پس از
سلام و احوال پرسی از طبیب سوال
نمود :
شغل شما چیست؟
طبیب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
شغل من:
" زنده کردن مرده هاست."
بهلول در جواب گفت:
ای طبیب تو زنده ها را نکش ،
" مرده زنده کردنت " ،
پیش کش !


این شهر چند " عاقل " دارد.

بهلول وقتی در بصره بود به او گفتند:
دیوانه های این شهر را برای ما بشمار.
گفت: " دیوانه های " شهر آنقدر زیادند که نمی شود
شمرد ، اگر بخواهید :
" عاقلان و خردمندان " را برای شما میشمارم
که:
" اندکند ".



حاضر جوابی بهلول

روزی وزیر هارون به شوخی بهلول را گفت:
مبارک است خلیفه ، که حکومت:
" گرگها و خنزیر ها " را،
به تو واگذار کردند.
بهلول بی درنگ گفت:
خودت حکومت مرا فهمیدی و تصدیق کردی . از
این به بعد مواظب باش که از اطاعت من سر پیچی
نکنی.
حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزیر شرمنده
شد.


حکایت

روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی که
در میان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول
گردش و تفریح بود . از بهلول خواست که چند
جمله ناب روی این بنای جدید بنویسند.
بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.
ای هارون ! تو آب و گل را بلند داشتی و دین را
پایین آوردی و خوار کردی ،گچ را بالا بردی:
ولی ،
فرمایش پبغمبر را پایین آوردی.
اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است ،
خیلی اسراف کرد ه ای و خداوند اسراف کنندگان
را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است ، بر
دیگران روا داشته ای ، خداوند ظالمان را دوست
ندارد.

ای به دنیا بسته دل ! غافل ز عقبایی چرا ؟
رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا ؟

برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار
سر به خاک طاعتی، آخر نمی سایی چرا؟

صد هزار گل ز باغ ، پرپر می شود
بی خبر بنشسته و گرم تما شایی چرا؟

نظرات 2 + ارسال نظر
سیدامیرعربی (خلوت) سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:30 ب.ظ http://www.satiger.blogfa.com/

فرامرز عزیزم سلام
خیلی می خوامت و دلم برات تنگ شده راستش همون فامیلی قبلی برام دلچسب تره - به وبلاگم سری بزن و اگر دوست داشتی لینک بزار

به امید دیدار دوباره ی لبخند زیبات رفیق

در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است
دلم برای رفیقان بی ریا تنگ است

محمد امین رضازاده دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 ب.ظ

استاد خیلی جالب بود.دانش اموز سال دومتون هستم.مدرسه دانش2.1

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد