پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

داستانهای شیرین " بهلول ". ( قسمت سوم)

خلیفه شدن بهلول

هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه
باشی؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسی:
چرا؟
بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال
" مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو که خلیفه ای ،
" مرگ دو بهلول " را ندیده ای.


سکته نافص

روزی بهلول را خبر آوردند که فلانی سکته ناقص کرده
است.
بهلول گفت:
اگر او را" مغزی کامل بودی " ، سکته ناقص
ننمودی...؟!


دست و پا زدن بهلول

بهلول را دیدند بر بالای تپه ای نشسته و دست و پا
همی زد.
پرسیدند : تو را چه می شود که دست و پا همین زنی؟
گفت:
نا گهان در " فکر" فرو رفته ام ، دست و پا می زنم
تا از" آن بیرون آیم. "
( عحبا که این بهلول ما ، آگاه هم بوده است از این :
" مباحث روان شناختی." )

تشییع جنازه قاضی

قاضی شهر فوت کرد و جمعیت انبوهی به
تشییع آمده بودند . کسی بهلول را گفت: زمان
تشییع جنازه بهتر است آدم در جلوی تابوت قرار
گیرد یا عقب تابوت؟
بهلول گفت: جلو یا عقب تابوت فرقی ندارد ،
باید سعی کرد:
" توی تابوت قرار نگرفت؟."



استراحت کردن

خواجه ای بهلول را گفت:
مدتی است آنقدر استراحت کرده ام که
خسته شده ام.
بهلول گفت:
پس قدری استراحت کن!


دنیا را چگونه می بینی؟

ابلهی پرسید، دنیا را چگونه می بینی؟ بهلول
گفت:
تو سعادتمند خواهی زیست!
ابله در حیرت شد و گفت:
این چه جوابی است که به پرسش من می دهی؟
گفت:
نیکو جوابی است ، زیرا عاقل آنچه را میداند ،
نمی گوید ، اما آنچه را که بگوید ، می داند...!!


دوستی بهلول

روزی هارون الرشید از بهلول پرسید:
" دوست ترین " مردم نزد تو چه کسی است؟
بهلول گفت: همان کسی که شکم مرا سیر کند.
هارون گفت: اگر من شکم تو را سیر کنم ،
مرا دوست داری؟
بهلول پاسخ داد: دوستی به:
" نسیه و اگر" نمی شود.


فلسفه کفشهای بهلول

بهلول روزی به مسجد رفت و از ترس آن که
مبادا کفش هایش را بدزدند یا با دیگری عوض
شود ، آنها را زیر لباد ه اش پیچید و در گوشه ای
نشست.
شخصی که کنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل او
را دید گفت:
به گمانم کتاب پر قیمتی در بغل داری؟ چه نوع کتابی
است؟
بهلول گفت: کتاب فلسفه.
غربیه پرسید: از کدام کتاب فروشی خریده ای؟
بهلول گفت:
از کفاشی خریده ام .



جواب بهلول به " زن بد کاره "

زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و
در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود. در ضمن
لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بی عفتی چشمش به او افتاد:
بهلول را دعوت به کار بد کرد.
بهلول گفت:
وزن دستهای من چقدر است؟
زن بد کاره ، وزن پاهای من تا وزن تمام اعضا
را پرسید.
بهلول گفت:
کدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو کوچکی ،
تمامی اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جای برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد.


دیوانه کشتن هارون الرشید

روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت .
بهلول و " علیان " مجنون را دید که با هم نشسته اند
و سخن میرانند. خواست با ایشان مطا یبه کند. دستور
داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" دیوانه " می کشم. جلاد را طلب کن.
جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده. و علیان را
بنشاند که گردن زند.
گفت : ای هارون چه می کنی؟
هارون گفت : امروز" دیوانه " می کشم.
گفت علیان : سبحان االه ، ما در این شهر:
" دو دیوانه " داریم،
تو" سوم " شدی . تو ما را بکشی ،
" چه کسی تو را بکشد؟."




دوست داشتنی ترین حیوان عالم

خوا جه ای زشت روی از او پرسید، از میان
حیوانات عالم ، کدامین را بیشتر دوست داری.
گفت بهلول: تو را. !!


یک موی تو ، به صد الاغ من می ارزد

بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت . قاضی
شهر او را دید و گفت:
شنیده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده
است!
بهلول گفت:
تو زنده باشی. یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد