مرد متمولی به نزد عالمی رفت وعرضه داشت: ای عالم!خداوند مرا مکنتی بخشیده. حال که بی نیازم، اراده کرده ام قسمتی از آن را به طریق خیر اندازم. تو را در این باب نظر چه باشد؟
عالم گفت: مر مرا نظر آن باشد که مناری بر این مسجد بنا کنی تا به یادگار ماند و عطش خیر خواهیت بنشاند.
چون منار بنا گردید، عده ای بر مرد متمول اعتراض آغازیدند که ای مرد! این منار از چه بنا نموده ای که نه کار دنیایت راست گرداند و نه آخرتت را به کار آید.
مرد متمول چون این بشنید غصه ها بخورد وعرض حال پیش عالم ببرد که ای عالم! چرا به چنین راهم رهنمون گشتی؟ که مرا با تو سرصداقت بود و انتظارم از تو، شفقت.
عالم از پس تأملی بگفت:ای مرد! چون تو «درهم» و «دینار» به حرام گرد آورده ای؛ خواستم سنگ و گلی باشد برآمده برهم .آوار و بی آزار، تا اثری از آن بر نخیزد و ایمانی به پای آن نریزد.