پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

مرده ناصرالدین شاه را می زنی ؟

این مثل را وقتی می گویند که کسی خود را به تنبلی بزند و برای امرار معاش سربار دیگران باشد و از بیکاری عار نداشته باشد ، که قصه آن چنین است :می گویند در زمان ناصر الدین شاه ، عده ای بیکار و بیعار بودند . هر روز یکی از آنها به نوبت خود را به مردن می زد ورفقای دیگر دور او را می گرفتند و می گفتند : (( این مرد بیچاره مرده و کسی را ندارد )) و شروع می کردند به پول جمع کردن برای خرج کفن و دفن او.

مدتها از این مقدمه گذشت و اینکار ادامه داشت و این عده از این راه کسب معاش می کردند . تا بالاخره یک روز ناصر الدین شاه از آن مکان که یک نفر از آنهاخود را به مردن زده بود می گذشت دید عده زیادی جمع شده اند . پرسید : (( چه خبر است ؟ )) گفتند : (( یک نفر بیچاره بی خانمان مرده و کسی را ندارد . برای کفن و دفن او پول جمع می کنند . )) دستورداد هر چه زودتر به خرج او، مرده را دفن کنند . مبلغ ده تومان هم برای مرده شو داد . مرده را به گورستان بردندو کفن مهیا کردند و ده تومان هم حق شستشو به مرده دادند . چون مرده شو یک مرده دیگر هم داشت که بشوید ، این را در خانه گذاشت و در را روی او قفل کرد و برای شستن آن مرده رفت. شخصی که خود را به مردن زده بود و گرسنه و تشنه شده بود وقت را غنیمت شمرد و دنبال لقمه ای نان می گشت . بلند شد و دید مقداری نان و حلوا روی طاقچه است . نان و حلوا را یکجا خورد و دوباره سرجایش خوابید . چون سبیل داشت مقداری حلوا به سبیل او مالیده شد، اما خبر نداشت .

مرده شو برگشت و دید نان و حلوا نیست . هر فکری کرد عقلش به جایی نرسید که آن نان و حلوا چطور شده . مایوس شد رفت که مرده را برای شستشو آماد کند سرپوش را که از روی مرده کنار زد دید سبیل او حلوایی است . فهمید که خوردن نان و حلوا کار اوست . چوبی به جان او کشید و گفت : (( گور به گوری ، در مردن هم نان و حلوا خوردی ؟ )) دو سه ترکه که به او زد ، مرد بلند شد و گفت : (( مگر خبر نداری من مرده ناصرالدین شاه هستم ؟ مرده ناصرالدین شاه را می زنی ؟ من به ناصر الدین شاه می گویم که مرده تو را آنقدر آن مرد مرده شو با چوب زد که زنده شد . آن وقت توچه جواب خواهی داد ؟ )) مرده شو که از قضیه بی خبر بود گفت : (( تو را به خدا قسم مبادا کتک زدن مرا به ناصرالدین شاه بگویی . )) وقتی آن مرد دید مرده شو خیلی احمق است گفت : (( مگر ده تومان را گرفته ای پس بدهی و این قضیه را نادیده بگیری . ))

غسال قبول کرد و مرد مقداری نان وحلوا و ده تومان از او پول گرفت و از غسالخانه خارج شد .  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد