پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

پسر فداکار

در دهکده ای دور افتاده ، پیرزنی بود که یک پسر به نام روبرت و یک پسر خوانده به نام دنی داشت . سالها گذشت و پیرزن دچار یک بیماری شدید شد. تنها راه برای معالجه اون یک عمل جراحی بود. اما پیرزن هرگز قادر به پرداخت هزینه عمل نبود.
خلاصه پیرزن هر روز ضعیفتر می شد و دنی هر روز غصه می خورد. اما بعد از چند روز ، رفتارش خیلی مشکوک شده بود . او از صبح می رفت بیرون و شب برمی گشت . هر روز وضع بدتر می شد . تا اینکه روبرت تونست با فروختن تنها دارائیش که یک گاو بود مقداری از هزینه عمل مادرش رو تأمین کنه . اما هنوز نیمی از هزینه های عمل باقی مونده بود.
دنی وروبرت بسیار ناراحت بودن . اما کاری از دستشون بر نمی اومد. تا اینکه یک روز وقتی برای دعا به کلیسا رفته بودن دزد تمام پولی رو که روبرت برای عمل مادرش تهیه کرده بود ، دزدید. وقتی اونها به خونه

رسیدن و متوجه این مسئله شده بودن ، خیلی ناراحت شدن. اما هیچ سر نخی از دزد پیدا نکردن.
از اون روز حال پیرزن بدتر شد. دنی هر روز صبح از خونه بیرون می رفت و وقتی برمی گشت مثل آدمهای معتاد صورتش زرد بود و یکراست به اتاق خواب می رفت و می خوابید . بعد از گذشت چند روز یهو ناپدید شد. پیرزن که به رفتار دنی شک کرده بود سریع موضوع رو با روبرت درمیون گذاشت .
بعد از یک هفته دنی بدتر از همیشه برگشت . روبرت جلوشو گرفت و ازش پرسید تا الان کجا بودی ؟اما دنی جوابی نداد. روبرت دنی رو محکم حل داد و دنی افتاد زمین . در این لحظه بازوی دنی مشخص شد و روبرت دید که چقدر جای سرنگ و آمپول روی بازوشه . به سمت دنی حمله ور شد و تا جایی که جا داشت دنی رو کتک زد و گفت تو خجالت نکشیدی که پولهای این پیرزنی رو که برای تو اینهمه زحمت کشیده بود رو دزدیدی و

با اون رفتی دنبال کیف کردن خودت ؟ تو که وضع مالی ما رو بهتر از هر کسی می دونی؟
دنی گفت : اما من معتاد نیستم. روبرت گفت پس این همه جای سرنگ چیه ؟ اما دنی سرش رو پایین گرفته بود و جوابی نمیداد . تا اینکه روبرت گفت از این خونه برو بیرون و دیگه برنگرد.و دنی رو از خونه بیرون کرد.
همین طور که روبرت داشت فکر می کرد که چیکار می تونه بکنه تا هزینه عمل مادرش رو تهیه کنه ، یهو به یادش اومد که می تونه این پول رو از عموش به عنوان قرض بگیره و بعداً بهش برگردونه. هوا دیگه تاریک شده بود و تا خونه عموی روبرت کلی راه بود و چون بیرون هوا خیلی بد بود و برف شدیدی می بارید روبرت تصمیم گرفت که صبح به اونجا بره و شب رو همونجا پیش پیرزن موند.
صبح زود ، صدای در خونه اومد. روبرت با صدای در از خواب بیدار شد

و به سمت در رفت. در رو باز کرد و دید که یک مردی با لباس فرم جلوی در ایستاده .
روبرت گفت : سلام . بفرمائید .
مرد پاسخ داد : سلام . با دنی کار دارم.
ـ اما دنی دیگه اینجا زندگی نمی کنه .
ـ چطور ؟ چرا ؟ اون به من گفته بود اینجا می تونم پیداش کنم.
ـ ما فهمیدیم که اون معتاد شده و برای تأمین موادش هزینه عمل مادر من رو دزدیده بود.
ـ اما شما این رو از کجا فهمیدید؟
ـ اون هر شب دیر می اومد و همیشه رنگش پریده بود و به کسی نمی گفت که تا این موقع کجا بوده . تازه من خودم جای سرنگها رو روی دستش دیده بودم.
ـ اوه خدای من ! تو با اون پسر چیکار کردی؟

ـ من اون رو از خونه بیرون کردم.
ـ کِی ؟
ـ دیشب .
ـ اوه . تو اشتباه بزرگی کردی . مدتی بود که دنی هر روز به بیمارستان می اومد و خونش رو می فروخت و بقیه وقتش رو صرف تمیز کردن اونجا می کرد. اون می گفت که مادر پیر و مریضی داره که احتیاج به عمل جراحی داره . من هم به اون گفتم که مادرش رو عمل می کنیم اما در ازای اون ،تو باید اینجا کار کنی ...
اما یکروز اومد و گفت که می خواد کلیه اش رو بفروشه چون حال مادرش خیلی بد شده . علیرغم اینکه ما گفتیم که بدن تو الآن کشش اینکارو نداره ، اون اصرار کرد و از ما خواهش کرد و گفت اگه اینکارو نکنیم مادرش می میره . به هر حال ما هم قبول کردیم و امروز برای بردن مادرتون به بیمارستان اومده بودم.
روبرت در حالیکه اشک چشماش رو پر کرده بود محکم روی زانوهاش

افتاد و فهمید که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده.
مادرش رو به بیمارستان رسوند. اما هر چی گشت اثری از دنی نبود . تا اینکه بعد از دو روز جسد یخ زده دنی رو در حالیکه زیر یک درخت افتاده بود پیدا کردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد