پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

تیمارستان

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

برادران گلدشتین

دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: ....

«رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.» گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت: «هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین* بازاریابی یاد بده؟»


* گلدشتین یک اسم فامیل معروف یهودی است

داستان سنگ و سنگ تراش

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

پسر فداکار

در دهکده ای دور افتاده ، پیرزنی بود که یک پسر به نام روبرت و یک پسر خوانده به نام دنی داشت . سالها گذشت و پیرزن دچار یک بیماری شدید شد. تنها راه برای معالجه اون یک عمل جراحی بود. اما پیرزن هرگز قادر به پرداخت هزینه عمل نبود.
خلاصه پیرزن هر روز ضعیفتر می شد و دنی هر روز غصه می خورد. اما بعد از چند روز ، رفتارش خیلی مشکوک شده بود . او از صبح می رفت بیرون و شب برمی گشت . هر روز وضع بدتر می شد . تا اینکه روبرت تونست با فروختن تنها دارائیش که یک گاو بود مقداری از هزینه عمل مادرش رو تأمین کنه . اما هنوز نیمی از هزینه های عمل باقی مونده بود.
دنی وروبرت بسیار ناراحت بودن . اما کاری از دستشون بر نمی اومد. تا اینکه یک روز وقتی برای دعا به کلیسا رفته بودن دزد تمام پولی رو که روبرت برای عمل مادرش تهیه کرده بود ، دزدید. وقتی اونها به خونه

رسیدن و متوجه این مسئله شده بودن ، خیلی ناراحت شدن. اما هیچ سر نخی از دزد پیدا نکردن.
از اون روز حال پیرزن بدتر شد. دنی هر روز صبح از خونه بیرون می رفت و وقتی برمی گشت مثل آدمهای معتاد صورتش زرد بود و یکراست به اتاق خواب می رفت و می خوابید . بعد از گذشت چند روز یهو ناپدید شد. پیرزن که به رفتار دنی شک کرده بود سریع موضوع رو با روبرت درمیون گذاشت .
بعد از یک هفته دنی بدتر از همیشه برگشت . روبرت جلوشو گرفت و ازش پرسید تا الان کجا بودی ؟اما دنی جوابی نداد. روبرت دنی رو محکم حل داد و دنی افتاد زمین . در این لحظه بازوی دنی مشخص شد و روبرت دید که چقدر جای سرنگ و آمپول روی بازوشه . به سمت دنی حمله ور شد و تا جایی که جا داشت دنی رو کتک زد و گفت تو خجالت نکشیدی که پولهای این پیرزنی رو که برای تو اینهمه زحمت کشیده بود رو دزدیدی و

با اون رفتی دنبال کیف کردن خودت ؟ تو که وضع مالی ما رو بهتر از هر کسی می دونی؟
دنی گفت : اما من معتاد نیستم. روبرت گفت پس این همه جای سرنگ چیه ؟ اما دنی سرش رو پایین گرفته بود و جوابی نمیداد . تا اینکه روبرت گفت از این خونه برو بیرون و دیگه برنگرد.و دنی رو از خونه بیرون کرد.
همین طور که روبرت داشت فکر می کرد که چیکار می تونه بکنه تا هزینه عمل مادرش رو تهیه کنه ، یهو به یادش اومد که می تونه این پول رو از عموش به عنوان قرض بگیره و بعداً بهش برگردونه. هوا دیگه تاریک شده بود و تا خونه عموی روبرت کلی راه بود و چون بیرون هوا خیلی بد بود و برف شدیدی می بارید روبرت تصمیم گرفت که صبح به اونجا بره و شب رو همونجا پیش پیرزن موند.
صبح زود ، صدای در خونه اومد. روبرت با صدای در از خواب بیدار شد

و به سمت در رفت. در رو باز کرد و دید که یک مردی با لباس فرم جلوی در ایستاده .
روبرت گفت : سلام . بفرمائید .
مرد پاسخ داد : سلام . با دنی کار دارم.
ـ اما دنی دیگه اینجا زندگی نمی کنه .
ـ چطور ؟ چرا ؟ اون به من گفته بود اینجا می تونم پیداش کنم.
ـ ما فهمیدیم که اون معتاد شده و برای تأمین موادش هزینه عمل مادر من رو دزدیده بود.
ـ اما شما این رو از کجا فهمیدید؟
ـ اون هر شب دیر می اومد و همیشه رنگش پریده بود و به کسی نمی گفت که تا این موقع کجا بوده . تازه من خودم جای سرنگها رو روی دستش دیده بودم.
ـ اوه خدای من ! تو با اون پسر چیکار کردی؟

ـ من اون رو از خونه بیرون کردم.
ـ کِی ؟
ـ دیشب .
ـ اوه . تو اشتباه بزرگی کردی . مدتی بود که دنی هر روز به بیمارستان می اومد و خونش رو می فروخت و بقیه وقتش رو صرف تمیز کردن اونجا می کرد. اون می گفت که مادر پیر و مریضی داره که احتیاج به عمل جراحی داره . من هم به اون گفتم که مادرش رو عمل می کنیم اما در ازای اون ،تو باید اینجا کار کنی ...
اما یکروز اومد و گفت که می خواد کلیه اش رو بفروشه چون حال مادرش خیلی بد شده . علیرغم اینکه ما گفتیم که بدن تو الآن کشش اینکارو نداره ، اون اصرار کرد و از ما خواهش کرد و گفت اگه اینکارو نکنیم مادرش می میره . به هر حال ما هم قبول کردیم و امروز برای بردن مادرتون به بیمارستان اومده بودم.
روبرت در حالیکه اشک چشماش رو پر کرده بود محکم روی زانوهاش

افتاد و فهمید که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده.
مادرش رو به بیمارستان رسوند. اما هر چی گشت اثری از دنی نبود . تا اینکه بعد از دو روز جسد یخ زده دنی رو در حالیکه زیر یک درخت افتاده بود پیدا کردند.

لیوان را زمین بگذار!

استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت.آن را بالا گرفت که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری جسارتاً گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید.
و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند ... یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید . اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهد بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید ، هر روز صبح سر حال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری . زندگی همین است!

داستان تکراری بنی آدم ...

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست ! مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هر کسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ...!
مرع با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد!

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت :آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد ... مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت. به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی ، در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش

را که در تله افتاده بود ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد .
صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید ، او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد . اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست!
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هر چه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد . بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند . برای همین مرد

مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مُردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!!

نتیجه ی اخلاقی


اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن ؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد!!

شانس و بدشانسی؟!

ریچارد وایزمن ، روانشناس دانشگاه هارتفوردشایر می گوید :
چرا برخی مردم بی وقفه در زندگی "شانس" می آورند در حالی که سایرین همیشه " بدشانس" هستند؟
مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را "شانس" می خوانند ، ده سال قبل شروع شد.
می خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه ، در خانه ی بعضی ها را می زند ، اما سایرین از آن محروم می مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم "خوش شانس" و عده دیگر "بدشانس" هستند؟! آگهی هایی در روزنامه های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می کنند خوش شانس یا بدشانس هستند ، خواستم با من تماس بگیرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال های گذشته ، با آنها مصاحبه کردم ، زندگی شان را زیر نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمایش های من شرکت کنند.

نتایج نشان داد که هر چند این افراد به کلی از این موضوع غافلند ، کلید خوش شانسی و بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است .
برای مثال ، فرصت های ظاهراً خوب در زندگی را در نظر بگیرید . افراد خوش شانس مرتباً با چنین فرصت هایی برخورد می کنند ، در حالی که افراد بدشانس نه .
با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهمم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین فرصت هایی است یا نه . به هر دو گروه افراد "خوش شانس" و "بدشانس" ،روزنامه ای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست . به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که می گفت: "اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیده اید 250 پوند پاداش خواهید گرفت." این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار

درشت چاپ شده بود. با این که این آگهی کاملاً خیره کننده بود‌، افرادی که احساس بدشانسی می کردند عمدتاً آن را ندیدند ،در حالی که اغلب افراد خوش شانس ، متوجه آن شدند.
مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموماً عصبی تر از افراد خوش شانس هستند و این فشار عصبی ، توانایی آنها در توجه به فرصت های غیر منتظره را ، مختل می کند. در نتیجه ،آنها فرصت های غیر منتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور ، از دست می دهند.
برای مثال وقتی به میهمانی می روند ، چنان غرق یافتن جفت بی نقصی هستند که فرصت های عالی برای یافتن دوستان خوب را از دست می دهند. آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می زنند و از دیدن سایر فرصت های شغلی باز می مانند.
افراد خوش شانس ، آدم های راحت تر و بازتری هستند، در نتیجه آنچه

را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند می بینند.
تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدم های خوش اقبال بر اساس چهار اصل ، برای خود فرصت ایجاد می کنند:
1 ـ آنها در ایجاد و یافتن فرصت های مناسب مهارت دارند.
2ـ به قوه شهود ، گوش می سپارند و بر اساس آن تصمیم های مثبت می گیرند.
3 ـ به خاطر توقعات مثبت ، هر اتفاق نیکی برای آنها رضایت بخش است .
4 ـ نگرش انعطاف پذیر آنها‌، بدبیاری را به خوش اقبالی بدل می کند.

در مراحل نهایی مطالعه ، از خود پرسیدم آیا می توان از این اصول برای خوش شانس کردن مردم استفاده کرد؟
از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرین هایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوش شانس در آنها طراحی شده بود. این تمرین ها به آنها کمک کرد فرصت های مناسب را دریابند ، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند.
یک ماه بعد ، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند.
نتایج حیرت انگیز بود:
80 درصد آنها گفتند که آدم های شادی شده اند ، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهم تر از هر چیز ، خوش شانس تر هستند.
و بالاخره این که من "عامل شانس " را کشف کردم.

چند نکته برای کسانی که می خواهند خوش اقبال شوند:
به غریزه باطنی خود گوش کنید ، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد.
با گشادگی خاطر ،با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید .
هر روز چند دقیقه ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید.
و بدان تو مطمئناً آدم خوش شانسی هستی ، چون این مطلب رو با دقت خوندی!

مرگ در ساعت 10 صبح!


چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود 10 صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد!
به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ، چند دقیقه قبل از ساعت 10 ، در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند ، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و...
دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که «جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در آورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد...!!

دو مرد ماهیگیر

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگر با تجربه و ماهری بود، اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد!
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی ها را از دست می دهد ، بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید:
چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : چون ماهیتابه من کوچک است!

نتیجه

ما به یک مرد ، که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم ، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما ، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم.
گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم . چون ایمانمان کم است .
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد . این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد ، استفاده کنی .
"هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست!"

داستان بسیارجالب گروه نود و نه!

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟
آشپز جواب داد: قربان ، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم...
پس از شنیدن سخن آشپز ،پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت: قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99

نیست!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.
پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟؟
نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر ، فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند...
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در ، کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه هایی طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه ؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد ؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!! او

تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد.
اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد، دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد، که چرا وی را بیدار نکرده اند!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه ، چنین بلایی بر سرآشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: قربان ، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99

درآمد!! اعضای گروه 99 ، چنین ا فرادی هستند :
آنان زیاد دارند ، اما راضی نیستند!