پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)
پویا

پویا

موضوع:فرهنگی؛ادبی؛اجتماعی؛طنزوآموزشی (به زبانی عمومی وبرای استفاده همه قشرها)

شاهین بی حرکت

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم. چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟

داستان های طنز باحال ۹۲

داستان های طنز باحال ۹۲

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی ؛ اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و زیر لب میگه : لیلا … لیلا … لیلا …
مرد میپرسه : این آدم چشه ؟
میگن : یه دختری رو میخواسته به اسم لیلا که بهش ندادن ، اینم به این روز افتاده !
مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن و مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه با خشم فریاد میزنه : لیلا … لیلا … لیلا …
بازدید کننده با تعجب میپرسه : این یکی دیگه چشه ؟
میگن : اون دختری رو که به اون یکی نداده بودن ، دادن به این !!!

.
.
مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت : عزیزم از من خواسته شده که با رئیس و چندتا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم. ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ؛ راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما به خاطر اینکه نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد. هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟ مرد گفت : بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا ، چندتایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟
جواب زن خیلی جالب بود !!!
زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.

پرواز

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد . بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی پرسید: آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد." تفاوت آدم ها در ظاهر آنها نیست! تفاوت آدمها در درون آنهاست، در تفکر آنهاست!

داستان کوتاه زیبا: معنای دوست داشتن

داستان کوتاه زیبا: معنای دوست داشتن
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات...

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .
زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!
و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه .
با این حال تو مرا دوست داری ؟
بله پسرم، دوستت دارم !
چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟
چون مال من هستی!!!
….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌رسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟
او می‌گوید : چون مال من هستی.

پول برتر است یا همسر (50 دلارم 50 دلاره)

آقای موریس و همسرش ایستر هر سال در جشنهای ایالتی شرکت می کردند و هر سال موریس به همسرش می گفت:
- ایستر خیلی دوست دارم با اون هلی کوپتر یه دوری بزنم.
و ایستر همیشه در جوابش می گفت:
- می دونم موریس. ولی خودت خوب می دونی که گشت زدن با هلی کوپتر میشه ۵٠ دلار. و ۵٠ دلارم ۵٠ دلاره.
یکی از همان سالها موریس و ایستر به جشن رفتند و موریس گفت:
- ایستر من هشتاد و پنج سالمه. اگه سوار اون هلی کوپتر نشم ممکنه دیگه هرگز شانس این کارو نداشته باشم.
ایستر جواب داد:
- موریس این کار ۵٠ دلار آب می خوره و ۵٠ دلار هم ۵٠ دلاره.
خلبان که حرفهای آنها را شنیده بود گفت:
- هی من یه شرط با شما میبیندم. من هر دوتون رو سوار می کنم،اگه هر دو شما در طول پرواز ساکت باشین و هیچی نگین من هیچ پولی ازتون نمی گیرم. اما اگه تنها یک کلمه بگین میشه همون ۵٠ دلار.
موریس و ایستر شرط و پذیرفتند و سوار شدند. خلبان تمام مهارتهای نمایشی که در ارتش یاد گرفته بود اجرا کرد ولی یک کلمه هم به گوشش نخورد. و این حربه رو بارها و بارها با بدجنسی تکرار کرد، اما دریغ از یک کلمه.
وقتی آنها فرود آمدند، خلبان به طرف موریس برگشت و گفت:
- خدای من! من هر کاری از دستم بر اومد کردم که شاید داد شما رو دربیارم. اما شما خوب ساکت موندید. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
موریس دستی به چهره کشید و گفت:
- هی پسر باور کن تقریبا می خواستم داد بکشم وقتی ایستر پرت شد پائین. ولی خوب میدونی ۵٠ دلارم ۵٠ دلاره!!

چند جمله جالب از افراد معروف

من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد(ابن سینا)

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.(نارسیس   ))
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد
.
"
جورج برنارد شاو
"

آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند
.
(مونتسکیو)
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند
.*انیشتین

هر شکلی از حکومت، محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است
"
ویل دورانت"
بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی
......نلسون ماندلا
یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را
مثل : بابا، مامان، پدربزرگ....
مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند
.
"
آلبرت انیشتین
"
روان‌نژندها توی آسمان، قصرها می‌سازند. روان‌پریش‌ها توی آن‌ها زندگی می‌کنند. روان‌پزشک‌ها می‌روند اجاره‌ها را می‌گیرند
.
جملۀ «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست. فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند، جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند. «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم

خود فریبی به این صورت بیان شده است که انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا

خود را وزن کنید، در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید.چارلز استیون هامبی
بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد.الیزابت استون
می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟ همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.جی.‌ام. بری
شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم.الکس تان
دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند
انتوان چخوف
جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب می‌شود و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.پروفسور حسابی

هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ، شاید امید تنها دارایی او باشد

 . ارد بزرگ

من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم. اما

راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود. گرایش به خشنود ساختن همگان
افلاطون

وقتی داری بالا میری مهربان باش و فروتن، چون وقتی که داری سقوط میکنی از

 کنار همین آدمها رد میشی

زودقضاوت نکنید؟

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار

دارد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

 

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

بز درون ما چیست؟؟

هر یک از ما بزی داریم این چنین

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب 
فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی
 
در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او
 
شدند.و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر
 
کنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در
 
مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی
 
می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا این که به
 
مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد: «اگر
 
واقعاً می‌خواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!
 
«مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت
 
چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. ....
 
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه
 
هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری 
نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به
 
قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.
 
صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق
 
عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها
 
لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند.

پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن
 
نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این
 
گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی
 
که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر
 
هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای
 
گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت
 
بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.
 
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی
 
از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد
 
نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم
 
زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در
 
چشمانش حلقه زده بود ....
نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای
رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. ...
(هیچ چیز غیر ممکن نیست!)

بخونو بخند

اگه دیوید بکام اسم پسرش را می ذاشت ایام، صداش می کردند ایام بکام، حال می کرد!



طرف می گفت دوست دارم بچه ام پسر باشه که نسل بابام باقی بمونه! انگار باباش ببر مازندرانه...

 

ادامه مطلب ...

فقط بخونو بخند !!!

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع ۲۰ کیلومتر…!!!

***********************

یعنی فقط کافیه تو خونتون بفهمن که امتحان دارین، اونوقت بخوای بری توالتم میگن کجا؟؟؟ مگه تو امتحان نداری؟؟؟

***********************

میازار موری که دانه کش است… در مورد مورچه ای که دانه همراه اش نیست فتوایی صادر نشده می توانید بیازارید…!!!

***********************

تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت تو موندیم…!!!

***********************

جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی “غلط کردم” هم بزارن…!!!

***********************

تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم ۹۰% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تموم شه..!!!

***********************

تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست …!!!

***********************

بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داری درس میخونی…!!!